پاسخ به بیانیه عبدالکریم سروش


پیش گفتار:

پس از انتشار فتوای ارتداد شاهین نجفی آهنگساز، نوازنده، شاعر، خواننده و رپر محبوب به دلیل محتوای ترانه «نقی»، واکنش های متفاوتی در طیف های مختلف فکری(به شرط آنکه ترانه را گوش داده باشند) به آن صورت گرفت که می توان در چند دسته طبقه بندی کرد:

1-انحصارطلبان مذهبی: حکومتی ها، بسیجی ها، آخوندهای حکومتی و… در سیاهترین شکل ممکن، شاهین را مستحق بدترین نوع مرگ دانستند و حکم اعدام او را بدون کوچکترین روزنه ای تایید کردند

2-مذهبیون معتدل انسانگرا-عقل گرا: افرادی مانند گروه آیت ا… منتظری. مذهبیونی که تلاش می کنند تاویلی ملایم از اسلام را باحذف خشونت فکری و تعلیمی ارائه دهند(البته بدون استفاده از غالب های روشنفکری غربی و فقط با استفاده از چهارچوبهای فکری). اینان تلاش کردند مساله را به ناآگاهی، سهو، تلاش برای مشهور شدن یا خصوصیات دیگر نسبت دهند و حکم ارتداد را رد کردند اگر چه اکثر آنان ترانه را توهین دانستند.

3-روشنفکران دینی: تلاش می کنند با استفاده از الگوهای نظری غرب، اسلام را در قالب و شکلی مدرن و بر اساس ارزشهای جوامع مدرن ارائه دهند. اینان نیز با توجه به خصوصیات محافظ کارانه و لفافه پوشی حقایقی که داشتند، طنز تند و گزنده ترانه را مناسب حال خود و اعتقاداتشان ندیدند و نسبت به آن واکنش منفی نشان دادند. که نمونه آنها بیانیه عبدالکریم سروش در مورد صدور حکم ارتداد شاهین بود.

4-مذهبیون سکولار: مذهب را در حد عبادات و معنویات می دانند. و خارج از آن در زندگی اجتماعی و مادی راهی به آن نمی دهند. اینان با توجه به قالب تقدسی که برای دین قائل هستند نسبت به ترانه نقی واکنش منفی نشان دادند. زیرا هرگونه ترکیب دین با مسائل مادی و اجتماعی را مساله ای منفی می دانند چه در نقد باشد و چه در عمل.

5-آتئیست های پیش مدرن و مدرن: آتئیست ها و بی دینانی که الگوهای کلاسیک و یا مدرن فکری را برای افکار خود برگزیده اند. بیان طرز فکر آنان به دلیل پیچیدگی نیاز به مقالی جداگانه دارد. اینان اصولا جزو مخاطبین شاهین نیستند. اگرچه در طیف فکری او و طرفدارانش قرار می گیرند اما رپ معترض شاهین با شکل عمل اجتماعی آنان همخوانی نداشته و واکنش آنان نیز در حد رد تئوریک و عقلانی حکم ارتداد بود، مانند واکنشی که به تمام احکام واپسگرای دینی نشان می دهند.

6-عموم آتئیست های پست مدرن: پست مدرنیسم شکل جدیدی از آتئیسم را ارائه داد. شکلی با الگوی متفاوتی از دوره های پیشین و با تکیه بر توده ها و نیازهای آنان از جمله نیازهای معنوی. به این ترتیب عملگراتر و واقع گراتر شد. اینان به طیف مخاطبان شاهین نزدیکترند و به این تناسب نسبت به مسائل واکنش نشان می دهند.

7- آتئیست های نسل دوم و سوم انقلاب اسلامی از طبقات متوسط و پایین اقتصادی: گروهی که اگرچه دچار محدودیتهای اقتصادیند، دارای سطح آگاهی و فکری بالایی بوده و در عین حال جزو طبقات شکننده و در خطر یا منزوی و محروم از لحاظ اقتصادی و امکانات مادیند. اینان مخاطبان اصلی شاهینند. خود شاهین جزو این طبقات بوده است است و ترانه هایش نیز بر اساس نیازها، دردها و افکار این طبقه ساخته می شوند. اینها معمولا تحصیلکرده و اهل مطالعه اند و شدیدا به شرایط اقتصادی و اجتماعی معترضند. اینان چند برابر به حمایت از شاهین پرداختند و به هرشکل ممکن در مقابل حکم ارتداد قرار گرفتند. در واقع پس از حکم ارتداد شاهین تبدیل به قلب آنان شد اگر روزی فقط دوستش داشتند.

این متن در پاسخ به بیانیه عبدالکریم سروش نوشته شده که ترانه را «توهین به پاکان روزگار» دانست و جمهوری اسلامی و علمای حکومتی را به دلیل شکل عملشان نیز دخیل در ایجاد چنین طرز فکرهایی.

چه ساده است بازی با کلمات. بازی که 1400 سال است شما و امثال شما با استفاده از الگویی مقدس(چیزی که معجزه اش نامیدید) برهر که خواستید هر نامی که خواستید گذاشتید. هر حرفی بر وفق مرادتان نبود، توهین نام گذاشتید و هر کس بر وفق مرادتان حرف نزد کافرش خواندید. چه خونها که مباح کردید و چه فریادها که خفه کردید. مگر نه اینکه دستور به گرفتن جان انسانی تنها به دلیل بیان دردهای قلبی اش، بزرگترین توهین به انسان و انسانیت است؟ کی در برابر این توهین بزرگ به تمام انسان ها و انسانیت موضعی قلبی گرفتید؟ کی حقیقتا نام و دسته خود را از آن صنف قاتلان شمشیرکش و قمه زن جدا کردید؟ مگر نه این است که قرن هاست «پاکان» روزگار هر زمان ذره ای از نصیب قدرت بردند هرکه بر سر راهشان بود و می توانستند گردن زدند؟ تاریخ را که خوانده اید؟ اگر نخوانده اید بروید و معجزه تان را بخوانید تا بفهمید این خونریزیها کجا تولید و بازتولید می شوند. آقای روشنفکر دینی، برای یک روشنفکر تنها حقیقت مقدس است و هیچ حقیقتی هم حتی آنچنان مقدس نیست که نتوان نقدش کرد با طنز یا تفسیر.

شما نوک شمشیر خود را به سوی هنرمندی نشانه گرفتید که نه دشنامی داد و نه جان کسی را به بازی گرفت. هنرمندی که فقط حرف زد و فقط نظرش را گفت. به من بگویید چه تفاوتی با آنها که در گوشه های نامه تان نوازش مختصری هم نصبیشان کرده اید دارید؟ مگر ما نمی توانیم مقدس و پاک داشته باشیم؟ مگر نه اینکه سالهاست امثال شما با ادعای روشنفکری و در پشت الفاظ اتو کرده هر توهینی می خواستند به ما کردند؟ آنها را که بگذاریم کنار. مگر مقدس تر از حقیقت و انسانیت هم هست؟ خود شما نگاه کنید، در کارنامه گذشته و حالتان که چند با سلاخیشان کرده اید. چند بار سنگهایی که در چاه انداخته اید بر سر ما چاه نشینان خورد؟

آقای روشنفکر دینی! توهین با فریاد فرق دارد! توهین با ترسیم کاریکاتوری از حماقت و جهل تاریخی یک ملت متفاوت است. توهین با طنز و حتی با هجو متفاوت است. این را ملل متمدن می دانند، هر انسان آگاهی می داند و هر «روشنفکری» می داند. ولی شما  «روشنفکر دینی!» هستید. یکی دیگر از همان بازی های ماهرانه با کلمات. گذاشتن تناقضات واضح کنار هم و پروراندن ترکیب های باطل و بدترکیب. «رپ» یک سبک موسیقیست. یک سبک شعر، یک سبک کلام و یک سبک ادبیات. شعر رپ با شعر کلاسیک فارسی متفاوت است. شاعر رپ مثل حافظ نیست که در هزار پرده سخن بگوید شاید که نکته دانی باشد. شاعر رپ لخت و عریان حقیقت را می گوید. کنایه هایش تند و گزنده است، شاید جماعتی که در خواب و خلسه و فراموشی و خودفریبی و دیگر فریبی اند بیدار شوند. رپ درد خود و جامعه اطرافش را به گزنده ترین شکل ممکن فریاد می زند. آقای روشنفکر دینی! رپ توهین نیست. رپ فریاد است، رپ طنز تلخیست از حقیقت عریان. ولی چه سود؟ نامه ها برای شما نوشتند و بارها گفته اند که اشتباهات خود را تکرار نکنید. دیگر بس است «ما را به خیر تو امیدی نیست شر به پانکن!» سالهاست با انقلاب های پشت سر هم هر بار نامی برچیزی نهادید. هر بار باکلمات بازی کردید: انقلاب اسلامی، انقلاب فرهنگی، روشنفکر دینی و هزاران هزار کلمه و عبارت ناپاک دیگر. ولی چه کردید؟ چه بر سر این ملت تو سری خورده آوردید؟ قرن هاست به همین سبک هر حرفی را خفه کرده اید. از هر افسانه ای و از هر دروغی، مقدسی ساختید و هر حرفی که مقدس را نقد کرد موهن خواندید. شماهم مثل آنهایید. لااقل آنها را مذمت نکنید. آنان لخت و عریان حکم ارتداد می دهند. مردانه حرف خود را می زنند و پشت الفاظ و التقاط ها پنهان نمی شوند. آقای روشنفکر دینی! آنان با طناب دار می زنند و شما با قلم. شما سرباز قلم به دست آنانید. شما خرافه را به عقل پیوند می زنید. شما خون را به جهاد پیوند می زنید. شما جهل را به فرهنگ پیوند می زنید. شما دروغ را به حقیقت پیوند می زنید و شما دین را به روشنفکر پیوند می زنید! قرن هاست که هزینه آنچه را شما کردید ما می دهیم. ما خفقان می گیریم و ما در نکبت ندانم کاری های شما و امثال شما غوطه می خوریم. و ماییم که قرنهاست تشنه قطره ای آزادی و ذره ای روشنی هستیم. ولی تمام اینها یک روی سکه اند.

آقای روشنفکر دینی! شما کافر پرورید نه آنها. آنان چهره حقیقی حرف خود را نشان می دهند. شما التقاط ها را آفریدید، اما انتهای همین التقاط ها کفر است. خیلی ها با کتاب های شما پا به سرزمین کفر گذاشتند. خیلی ها درک کردند که علم چیست و فلسفه چیست. سپس به دنبال حقیقت رفتند. به عقل خود رجوع کردند و سپس بیدار شدند. آری شما به دست خیلی ها توری دادید که ماهی کوچک و لغزان حقیقت را از دریای کدر و گندیده دروغ و خرافه صید کنند. شما تور دادید ولی هرگز صیاد نبودید. در کجای علم و فلسفه می توان پاکی آنان و ناپاکی دیگران را ثابت کرد؟ با کدام منطق می توان آنچه را معجزه می خوانید و آنچه را حقیقت می دانید پذیرفت؟ شما هنوز در قفسی زندگی می کنید که سالها می کردید اگرچه به تزئینات مد روز مزینش کردید. وظیفه روشنفکر عریان کردن حقیقت است ولی شما روشنفکر دینی هستید. وظیفه شما چیز دیگریست. تزئین دروغ و خرافه به هزار فریب و رنگ. مغلطه و سفسطه و لقمه را دور سر چرخاندن! آنچنان تشنگان حقیقت بریده از دگمی دین را به دور خود می چرخانید که قرن ها سرگیجه بگیرند و سر به هیچ راهی نبرند. شما «روشنفکر دینی» هستید. شما ما را کافر خواندید: یعنی کسی که می پوشاند! ولی انصاف بدهید چه کسی می پوشاند؟ ما کافریم. ولی نمی پوشانیم. در قاموس شما و در لغت نامه شما و امثال شما، ما کافریم و افتخار می کنیم که کافریم، اگر آنچه شما می گویید حقیقت است!!! در لغت نامه شما، ما کافریم و شما «روشنفکر دینی» هستید!

پاسخ به شاعر دور


جهانی که در آنیم،

دریاها بلاهت،

کویرها تعصب،

و چند قطره داناییست!

جهانی که در آنیم،

هنر قطره بودن است

پیرمرد!

هنر از دور دیدن،

و از نزدیک لمس کردن است

پیرمرد!

جهانی که در آنیم

گاه گوسفندها

درنده تر از گرگند

گاه چشم باز

کورتر از چشم کور است

گاه نشان ها بی نشانند

پیرمرد!

آنان که خود را می درند

آنان که به خود رحم نمی کنند

به تو هم رحم نخواهند کرد

پیرمرد!

آنان اگر شاخ داشتند

هرچه شکم بود پاره می کردند

و اگر چنگال،

هرچه صورت بود می دریدند

شاخ و چنگال به آنها نده

پیرمرد!

وطنت را اگر دزدیدند

معبدت را اگر بلعیدند

در جهان پراکنده ات کردند

باید که برگردی

پیرمرد!

گوسفندهای خونخوار

گوسفندهای کینه

گوسفندهای جهل

گوسفندهای گرگ

اگر گفتند شاخت می زنند

شاخشان را می بری.

کاش گوسفند نبودیم

پیرمرد!

آنچه می گوییم

کوله باری از وظیفه است

همیشه بر دوشمان سنگین

حرف ما نشان ماست

نه مدال ها و نشان ها!

همه را دور بریز

پیرمرد!

گاه تلنگری بیدار می کند

و گاه فریادی به خواب می برد

تلنگر باش

پیرمرد!

بیدار باش

پیرمرد!

گل هایمان همه پر پر شدند

پرندهایمان همه در قفسند

سرزمینمان

قفسی بزرگ شده

پر از دارهای آویزان

در تنگی قافیه ها

پنهان شدیم

ما گرفتار سکوتی سیاهیم

در خفقانی سرخ

و تو در دشتی فراخ

دور از همه چیز

تمبان رویا می بافی

تمبان سرخ و سیاه

نگاه کن

پیرمرد!

لمس کن

پیرمرد!

رها باش

پیرمرد!

بیدار شو

پیرمرد!

بیدار شو

پیرمرد!

سپید


کاش سپید بود: کاغذی که نوشتم و هیچ کس نخواندش. خاصه «تو»

کاش سپید بود: شاید کسی چیزی بر آن می نوشت. خاصه «تو» …

هیچ


حالا این همه با زخمهایم که سرکردم چه سخت است که که با طعنه بگویند «هیچ». هیچ؟ حالا که من بی ریشه، ریشه کن کردم خودم را؟ حالا که تمام عمر، کارم اختفا از آینه ها بود؟ چرا اینهمه راه آمدم؟ چرا من که خوانده بودم مرثیه های سرنوشتم را، باز اکتور آنها شدم؟ آری، تو گفتی و نشنیدم ولی حال که نمی گویی، می شنوم. صدایت را. وقت رفتن را. غزل خداحافظی. من: جعبه کبریت شوت شده و لورده که حتی شعله ای برای افروختن و چکه ای برای خفتن ندارد. آتش سرد. سرمای سوزان. منم: عقاب بی بال، کتاب بی ورق، صدای خاموش، سکوت فریاد. منم تنهایی شلوغ! ترانه ای بی نت، نتی بی ساز. آری منم، همان که فراموشی تمسخرم کرد و خاطرات نیشخند. کولی زندانی. منم، همان رفتنی، همان که چارسوی او بن بست است و دیوار…

از ققنوس تا خاکستر (روز انتحار)…


مرگ همیشه یک علامت سوال بزرگ بوده. بهانه خیال پردازی و افسانه آفرینی، بهانه مردم فریبی و وعده های احمقانه و بچگانه به انسان هایی که از تصور نام مرگ می ترسند. انسان هیچوقت حاضر نشد در خودآگاه خود قبول کند که شاید مرگ نه مانند آنچه ادیان می گویند جهانی پهناور و پرماجرا و وسیع است بلکه می تواند سیاهی مطلق بی نهایت هم باشد. می تواند یک اتفاق کاملا ساده و قابل مشاهده باشد. تمام آنچیزی که با چشم دیده می شود: خاموش شدن ضربان قلب و فعالیت حیات. هرچقدر خودآگاه انسان از فکر کردن به این سوی قضیه تفره می رود، نا خودآگاهش با تمام وجود به سیاهی مرگ ایمان دارد و مگر نه این است که مومن ترین مومنان باز هم از مرگ می ترسند. مگر نه این است که نسل به نسل افسانه های مرگ را گسترش داده اند تا از آن سوی غرایز و ناخودآگاهشان پناه بگیرند. مگر نه این است که آدمی در مواجهه با شهواتش از قدرت و سکس و جاه طلبی و جاودانگی، همیشه به هر بهانه ممکن اعتقادش را به جاودانگی روح در گاوصندوق پنهان می کند؟ آیا تمام اینها که ساده ترین دلایل ممکنند نمی تواند خودآگاه ما را با شک روبرو کند؟

مرگ همیشه یک علامت سوال بزرگ بوده. غرایز قویترین حس بقاء ذات را به انسان تزریق می کنند. از هر حسی قویتر. میلیونها سال است که موجوداتی در جریان انتخاب طبیعی موفق می شود که دوز شدیدتری از حس بقاء ذات و جاودانه کردن گنجینه ژنتیکی خود را دارند. و به همین دلیل پس از میلیونها سال، امروز این غرایز در میان متاخرترین موجودات کره خاکی یعنی ما انسان ها به نحو آزاردهنده ای متکامل و پیچیده اند. از میل به جاودانگی هزاران افسانه: بهشت و دوزخ، تناسخ، خانه ارواح، حور و پری و … . جاه طلبی: قدرت، این افسون بی رقیب. این حلقه جادویی که در انگشت هر کس فرو رفت شیطان در عمیق ترین روزنه های روحش نفوذ کرد. جنسیت: این انرژی آشکار و نهفته. این قله نوک تیز که هزاران فرسخش زیر زمین است. هر چه قدرت و جاه طلبی چکشش می کوبند تا فرورود و رازهایش بر ملا نشود، هر زمان به گونه ای سر بر می آورد. تمام ریز و درشت زندگیمان در چنگ خود دارد بی آنکه تمایل به اعتراف داشته باشیم. تناسل: این میل مرموز. همه گرفتار می شوند. دهها تئوری روشنفکری هرگز کمرنگش نکردند و هر قومی اهمیتش را انکار کردند محکوم به نابودی شدند از لوت تا فرنگ.

مرگ همیشه یک علامت سوال بزرگ بوده و تمایل عده ای به مرگ خودشان علامت سوالی بزرگتر: خودکشی. قطعا میلیاردها انسان طیف وسیعی از امیال و حالات را می توانند به نمایش بگذارند و میزان آماری خودکشی هم هرگز زیاد نبوده. قطعا می توان در کتاب تکامل، فلسفه ای منطقی بر اینکه چرا خود را از بین می بریم نیز یافت: مانند هرچه بر ما و سایر موجودات اتفاق می افتد. اما بازهم خود کشی یک علامت سوال بزرگ است. یک مواجهه عظیم با قدرتمند ترین غرایز و امیال. یک جنگ. یک نبرد بسیار ابلهانه یا بی نهایت عاقلانه. در ساده ترین تقسیم بندی می توان خودکشنده ها را به دو قسمت مشخص تقسیم کرد: یکی آنها که در حالات ماژور روانی مانند جنون آنی یا تحت تاثیر داروهای توهم زا و مانند آن دست به چنین عملی میزنند که نمی تواند مورد این بحث باشد در واقع خودکشی نیست. یک اتفاق است. حتی شبه خودکشی هم نیست. یک اتفاق مطلق است مانند تمام مرگها. یکی در اثر عارضه ای جسمی و دیگری در اثر عارضه ای روانی.

ولیکن دسته ای دیگر است که افسانه ای ناباور می شود. انسانهایی از میان ما. ناگهان خود را محو می کنند. تصمیم می گیرند. روش و زمان و مکانش را انتخاب می کنند. حتی لباسشان را. می سنجند و تصمیم می گیرند. برای چه چیز: برای هیچ چیز. هیچ چیزی که زمانی که می اندیشی همه چیزی است که انسان می خواهد: تمام چراغها خاموش. هر شهوتی و هر میلی یک چراغ روشن است و انسان در تمام طول زندگانیش مشغول جنگیدن و جنایت و دست و پا زدن برای خاموش کردن هر یک از این چراغها در اولین فرصت ممکن است. چراغهایی که خاموشیشان ثانیه ای هم طول نمی کشد و دوباره … .

همیشه بشر تلاش به خودفریبی کرده. همیشه تلاش کرده فلسفه پوچ و زندگی و مرگش را با افسانه ها و خودفریبی ها مزین کند. اما مگر می شود؟ انسان با تفکرش مرزهایی را در نوردیده که دیگر ممکن نیست خود را فریب بدهد. هر چراغ روش تصویری مخدوش از ناکامی و حسرت است. هرچراغ روشن پیکسلیست که تصویری سیاه را می سازد. گاهی انسان ها نمی توانند این تصویر تیره و عظیم را در پستوی ناخودآگاهشان پنهان کنند. گاهی شکست ها و تلخی به جای آنکه در ذهن غرق شوند، ذهن را در خود غرق می کنند. گاهی آنقدر تکرار می شوند که استقرائی تلخ را به انسان اثبات می کنند: همیشه شکست خواهی خورد. گاهی بن بست ذهن آنقدر بن بست هست که حتی در وهم هم نشود از آن رد شد. گاهی انسان با خودش درگیر می شود. از دنیای اطراف خود فاصله می گیرد و دور می شود. هرچقدر بیشتر می شناسی اش نامانوس تر می شود. هر چه تلاش می کنی به افسونش برسی، سراب بودنش را بیشتر می پذیری. ولی تمام اینها تازه خطی از کتاب مرگند. مرگ قصه ای پیچ در پیچ که یافتنش از گم کردن و فریفتنش سخت تر است. انتحار جنگیدن با خود است. انتحار متناقض ترین عمل تاریخ است. «خود کشی ناممکن ترین ممکن هاست».

ابتدا ساده به نظر می رسد. ماهها نقشه می کشی. ماهها در ذهنت مرور می کنی. ابزارهایش را جور می کنی و هر روز عاشقانه نگاهشان می کنی. آخرین برگ سرنوشت من، دیگر تقدیر نیست. همین الان در دستان من است و نمی دانی که دشمنی در مقابلت سنگر گرفته که عبور از خاکریزش دورترین قصه دنیاست. لحظه حمله دشمن نمایان می شود. جنگ شروع می شود. تک تک صداها و جنبش ها و نقش ها رنگشان عوض می شود. ناگهان براق تر می شوند. ناگهان نیستی نقاب از چهره ای که همیشه پنهان می کرد بر می دارد. ریزترین بارقه ها و دورترین سراب ها در ذهنت به رقص می آیند. همان سراب هایی که حتی سراب بودنشان هم سراب است. اما حال دوباره می رقصند. می پیچند. مرگ مسئولیت ها را به یاد می آورد. مرگ دوباره ریزترین سوال ها را جسور می کند. اینجاست که باید دست به عملی بزرگ یا کوچک زد. هر چه کنی یا بی نهایت بزرگ است یا بی نهایت کوچک. در هر حال فرار است. یا از واقعیت هستی و یا از حقیقت نیستی!  لحظه آخر لحظه آنی تصمیم است. تصمیمی که اگر نگیری خوب می دانی که سالها باید با آتشش بسوزی. آتشی که سرزنشگرتر از گذشته خواهد بود. آتشی که حسرت بارتر و غم بارتر از هر زمان دیگری خواهد بود. باز هم خود را به تقدیر می سپاری؟ بازهم حقیر می شوی؟ بازهم می بازی؟ بازهم انتظار؟ بازهم تمام قصه های تکراری؟ مگر نه اینکه مرگ تکرار سیاهیست؟ ولی این سیاهی کرخت است. تو در میانش دست و پا نمی زنی. اینجاست که تمام محاسباتت غلط از آب در می آیند و اینجاست که قصه قدیمی تاریخ تکرار می شود: «انسان ناچار است خود را فریب دهد زیرا دیوار واقعیت خیلی بلند تر از قامت اوست …» .

 

و برف می بارید… ترانه فرانسوی


گرچه از زبان فرانسه چیزی نمی دونم اما عاشق ظرافت، لطافت، عمق و زیبایی فرهنگ فرانسوی هستم. از اشعار و رمان ها فیلم ها و موزیک ها گرفته تا غذا ها و شهرها و انسان ها. یه شانسون فرانسوی که واقعا ازش لذت بردم و شاید صدها بار گوش دادم. حیفم اومد خوانندگان عزیز وبلاگ را در این لذت شریک نکنم. اگر خوشتون اومد یه فیدبکی، پیغام پسغامی، سروصدا و نظری بگذارید تا باز هم تقدیم کنم.

دانلود ترانه فرانسوی برف می بارد از آدامو

این هم متن ترانه با ترجمه فارسی:

(البته خودم از روی ترجمه انگلیسی ترجمه کردم و حتما ایراداتی داره)

Adamo
Tombe la neige

Tombe la neige
برف می بارد
Tu ne viendras pas ce soir
تو امشب نخواهی آمد
Tombe la neige
برف می بارد
Et mon coeur s’habille de noir
وقلب من در سیاهی محو می شود
Ce soyeux cortège
این صفوف ابریشمین
Tout en larmes blanches
همه در اشکهایی سپید
L’oiseau sur la branche
و پرنده بر روی شاخه
Pleure le sortilège
مرثیه ای جادویی سر می دهد
Tu ne viendras pas ce soir
تو امشب نخواهی آمد
Me crie mon désespoir
و من از ناامیدی می گریم
Mais tombe la neige
ولی برف هنوز می بارد
Impassible manège
با چرخشی خونسرد
Tombe la neige
برف می بارد
Tu ne viendras pas ce soir
تو امشب نخواهی آمد
Tombe la neige
برف می بارد
Tout est blanc de désespoir
همه چیز از ناامیدی بی رنگ است
Triste certitude
با یقینی غم انگیز
Le froid et l’absence
سرما و نیستی
Cet odieux silence
این سکوت مرگبار
Blanche solitude
و تنهایی سپید(بی رنگ)
Tu ne viendras pas ce soir
تو امشب نخواهی آمد
Me crie mon désespoir
ناامیدیم بر من می گرید
Mais tombe la neige
اما تو ببار ای برف
Impassible manège
با چرخشی خونسرد

گسترش اسلام، ریشه های مدرن و پست مدرن


شکست ایده ئولوژی مارکسیستی، میدان مغناطیسی را که میان دو قطب غرب و شرق ایجاد شده بود، تضعیف کرد. به این ترتیب توده هایی که در میان این دو قطب آرایش یافته و قالب گرفته بودند ناگهان دچار نوعی احساس خلا شدند. این احساس خلا همچنین در میان روشنفکرانی که همگی کم و بیش به ایدئولوژی های چپ گرایانه دلبستگی داشتند، یا حتی آنها که به هر نوع ایدئولوژی و ذهنیت ساختاریافته ای معتقد بودند به اشکال مختلف باعث ایجاد نوعی احساس سرخوردگی، خمودگی و بی انگیزگی شد. اژدهای تجدد کسل و بی حال شده بود. دموکراسی غربی اگرچه در روزهای اوج خود بود، از هر لحاظ، مشخص بود که چنین اوج گرفتنی، سقوطی غیرقابل کنترل را در پی خواهد داشت. توده ها حال لقمه های آماده و بی دردسری برای پوپولیست ها و تئوریهای وحیانی مختلف بودند. ابتدا عرفان های شرقی و بودایی با تئوری های سنگین و عمیقشان وارد شدند که هر ذائقه ای آنها را نمی پذیرفت. به هر حال در کشورهای غربی با سطح مطالعه بالا، بسیار موفق بودند. اما در شرق و خاورمیانه قارچ دیگر در حال رشد تصاعدی بود: اسلام گرایی. اسلام اجتماعی، اسلام توده ای، اسلام با اعتماد به نفس بالا، اسلام متعصب و اسلام شدیدا خود مدار. تمام اینها زمانی که مبانی تئوریک اسلام را مطالعه می کنی به ذهن متبادر می شود. اینها پایه های محکم و قدرتمندی بودند که بنای یک حرکت عوام گرایانه را بر آنها استوار کنند. غرب فاقد ایدئولوژی است. سیستم غربی دموکراسی و سرمایه داری، یک سیستم کاملا پراگماتیک است که طی تجربیات تاریخی و در نتیجه آگاهی و هوشمندی اجتماعات غربی به دست می آید و چنین سیستمی ارضاء کننده شرق ایده آلیست و اجتماع گرا نبوده و نیست. کمونیست آلترناتیو خوبی بود که اتفاقا سیستم های راهبردیش شباهت زیادی به اسلام داشت. حکومت های توتالیتر سکولار و چپ از طرق سخت افزاری (یعنی سلاح نهایی مشابه با اسلام گراها) جلو گسترش اسلام در توده ها را می گرفتند و ساختارهای اجتماعی نخبه گرا نیز اجازه عرض اندام به سیستم های پوپولیستی را نمی دادند. این دوران با ضعف تدریجی کمونیست علائم ضعف و بیماری خود را نمایش داد. با انقلاب اسلامی ایران، حرکت های اسلامی افغانستان، عربستان، مصر و الجزایر زنگ خطر دورانی جدید به صدا در آمد. غرب برای گسترش خود به شدت نیاز به طبقات متوسط واقعی با سطح رفاه و فرهنگ بالا نیاز پیدا کرد. طبقاتی که به هر حال در اکثر جوامع شرقی اقلیتی ناچیز بودند. در حالی که اسلام گرایان بیشترین نیاز را به توده های محروم و وهم گرا داشتند که نیاز به فرافکنی تمام دردها و رنج های خود داشتند. تمام مشکلاتی که جوامع مسلمان با آن روبرو بودند، از اسرائیل گرفته تا فساد و محرومیت می توانست به علل عوام فریبانه آنان ربط داده شود: به آمریکا، به غرب و غرب گرایان، به دوری از دین و اسلام. شوکت از دست داده و غرور شکسته و ناآگاهی انباشته نیروی عظیم آنان بود. نیروی عظیمی که غرب به آن دست نداشت زیرا قدرت نفوذ در میان توده های خشک و بیگانه ستیز نداشت. تمام اینها دوران گذار مدرنیسم به پست مدرنیسم را دوران خوبی برای تجدد نشان نمی داد و روزهای ابری تری نیز در انتظار جوامع غربی بودند…

گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسی در غرب(3)


تمدن غرب همچنان در خواب خرگوشي به سر مي برد. سرمستي پيروزي. اين سرمستي شکستي بزرگتر را که خود بر خود تحميل مي کند فراموش کرده است. در طول تاريخ مهاجمان فراواني سرزمين هاي غربي را مورد هجمه و غارت قرار دادند: از هون ها و مغول ها و ترک ها و تاتارها گرفته تا اعراب و ايرانيها. اين هجمه ها گاهي با کنده شدن تکه هايي استراتژيک و مهم و تغيير هميشگي ترکيب جمعيتي اين سرزمين ها همراه بوده براي مثال نابودي امپراتوري بيزانس و تغيير کامل ترکيب جمعيتي و تبديل آن به ترکيه امروزي. اما دشمنان قسم خورد تمدن غرب، تمدني که يگانه شهر اميد روشنفکران و آزاد انديشان تمام دنياست، هرگز در قلب خود اينگونه هجوم خاموش و بي سروصداي مهاجمان را حس نکرده بودند و هرگز نيز در برابر چنين هجوم همه جانبه اي اينگونه خاموش و منفعل نبوده است. تاريخ به ما مي گويد که هميشه ابتداي شکست سرمستي پيروزيست. مهاجمان هرگز نتوانسته بودند اينگونه در ترکيب جمعيتي سرزمين هايي مانند آلمان و فرانسه که در قلب اروپا قرار دارند دست اندازي کنند. هرگز نتوانسته بودند با چنين آزادي عملي به چنين عمق استراتژيکي دست پيدا کنند. غربيها همچنان با تئوريهاي ايده آل گرا و خفته خود که با همکاري سرمايه داري زنده نگه داشته مي شوند خود را در برابر چنين هجومي تسکين مي دهند و چشمانشان را در برابر واقعيتي مي بندند که اينچنين روشن و واضح است. خوش بيني آنان وصف ناپذير است و شايد اين نوشته تلنگري باشد بر پيکره خفته آنها. اين حرف ها حرف هاي يک راست گرا، فاشيست و يا محافظه کار مسيحي غربي نيست. اينها حرف هاي يک «بچه مسلمان» است در قلب ايران. بچه مسلماني که زماني که هنوز کلمات را تشخيص نمي داد و در حالي که اشک مي ريخت در گوشش اذان گفتند و از آن روز به بعد مسلمانش ناميدند و هرگز اجازه ندادند هيچ کلام مخالفي از چند کيلومتري او عبور کند. او غريبه است پس بايد حرف هاي او را جدي بگيريد. حرف هاي او حرف هاي يک فاشيست و راست گراي افراطي نيست که قصدش ترويج نفرت دشمني باشد. حرف هاي او حرف هاي يک عاشق آزادي و روشني و دموکراسيست که احساس مي کند اين روشني با تيرگي که او در آن دست و پا مي زند مورد هجمه قرار گرفته است و توده هاي تاريک در حال بلعيدن نقطه هاي روشني هستند که خود را به خواب زده اند.

هيچ تمدني ناگهان بوجود نمي آيد و هيچ تمدني نيز ناگهان نابود نمي شود. ريشه ها و بنيادهاي تمدن ها هميشه زنده اند. دموکراسي و جامعه مدني در يک پروسه کوتاه پنجاه يا صدساله در غرب بوجود نيامده است که اگر اينچنين بود به مانند سرزمين هاي شرقي با وزش هر نسيمي فرو مي افتاد. آنچه عامل نمو و ريشه گرفتن و تمايز امروزي تمدن غربي شده است در گنجينه ژنتيکي آن وجود داشته است اگرچه هميشه غبارهايي سطح آن را مي پوشانده اند. همين مسئله به شکلي ديگر در مورد تمدن ها و اقوام شرقي صدق مي کند. تحجر و توحش ترکي و عربي مسئله اي جديد و امروزي نيست و مطلقا و تقليلا مربوط به دين يا فرهنگ نيز نيست. مسئله ايست که ريشه در تاريخ دارد. آنان فرصت هاي فراواني براي بسط دموکراسي داشته اند که هميشه با شکست روبرو شده است. مسئله بسيار ريشه دارتر آن چيزي است که روشنفکران خوش بين غربي تصور مي کنند: مسئله آن است که با هزاران سال انتخاب طبيعي که بر اساس توحش و خونريزي و غارت و درنده خويي و جنگ دائم با طبيعتي خشن بي رحم صورت گرفته است نمي توان به اين سادگي کنار آمد. مسئله اينجاست که يک دين توتاليتر با چنين اعتماد به نفس بالايي هرگز نمي تواند در کنار خصوصيات تمدن غربي قرار بگيرد. مسئله اينجاست که اسلام، هرچه هم که روشنفکران ديني سعي در تطهير چهره خون آلودش داشته باشند، ديوارهاي بلند يک طرفه اي اطراف تئوريهاي خود کشيده است که اجازه هر نوع برخورد سخت افزار و نرم افزاري را براي حذف رقيبان خود مي دهد. امروز موضع ضعف تکنولوژيک و اجتماعي اسلام مانع از بروز واضح و عريان تئوريهاي متوحش آن شده است اما آيا هميشه اينچنين خواهد ماند؟ با اين وجود و با وجود اين ضعف، با زهم بنيادگريان اسلامي دست از مبارزه سخت افزاري و خشن برنداشته اند و امروز ددمنشانه ترين نمودهاي نفرت، تروريسم و خشونت در دنيا از گروههاي اسلامي بر مي آيد.

تمدن غرب و روشنفکران غربي فرصت کمي براي بيدار شدن دارند. تقابل و رويارويي اين دو قطب مخالف دير يا زود، خواهي يا نخواهي عريان خواهد شد: امروز بيدار شويم که کمي فرصت هست يا فردا که ديگر فرصتي نيست؟ مسئله اين است!

مرثيه اي براي کودک پير


کودک بيدار شد. با چشمهاي وق زده و مردمک هاي گشاد. گريه کرد، اشک ريخت، درد بدي داشت، ميلي شديد حس مي کرد، ولي ديگر هيچ پستانک دروغي درد عميقش را تسکين نمي داد. غول ها يکي يکي شکستند. تمام معجزه ها از پستانکش هم دروغ تر بودند، تمام بت ها، تمام کلاه ها بر سر او بودند. کودک از تمام لفافه ها و لباس ها، بر جسم و روح، همان ها که خفه اش کرده بودند، همان ها که جا را برايش تنگتر از چشم دروغ کرده بودند، کودک از تمامشان نفرت داشت. ولي ديگر دير شده بود: اکتشاف کودک از ميان ابرها سالها طول کشيده بود: حالا ديگر استخوانهايش کودک نبودند. کودک درد شديدي داشت: زشت ترين خيانت دنيا را زيباترين بت هاي پيرامونش به او کرده بودند. انگار دوبار باید به خواب رفت. کودک دوباره چشمهایش را بست و دوباره به خواب شیرین اسطوره ها و بت های پوسیده اش نزول کرد…

ديوار (حرفهاي مجنوني با خودش)


تمام پيچيدگيهاي دنيا زماني شروع مي شوند که تلاش مي کنند به چيزي که وجود دارد، فلسفه اي که وجود ندارد را بچسبانند. از قديم هم گفته اند دروغ دروغ مي آورد. زماني که مجبور شويم خودمان را فريب بدهيم همينطور پشت سر هم: دروغ اول را که باور کردي بايد تا آخرش بروي. خود فريبي هاي متوالي به خودفراموشي ختم مي شوند، به مسخ شدن، به خالي شدن از درون و پر شدن از بيرون. به خودت اعتماد کن. حتي همين خود تحليل رفته، همين خود فراموش شده، رجوع کن به دروني ترين رشته هاي آگاهي: آنوقت است که مي فهمي البته نه يکباره، آرام آرام: زماني که خودت قضاوت مي کني، خودت کاشف مي شوي، خودت جستجوگر و خودت خدا، به يک باره تمام خشت هايي که از کودکي با ملاط دروغ در ذهنت روي هم چيدند فرو مي ريزند. ديوار را شکستي، همان ديوار قديمي، ديوار آگاهي، ديوار آزادي، ديوار رهايي، ديوار تو، ديوار من، ديوار «خود». انگار که ناگهان از قالبي سفت و سنگين که تمام ذهن و جسمت را اشغال کرده رها مي شوي همان مي شوي که هستي. همان کودک آگاه، همان حيوان آزاد خدا.

فارست گامپ: داستان آمريکاي معصوم


اگرچه فيلم جديدي نيست و شايد خيلي ها ديده باشند ولي به اونهايي که نديدند توصيه مي کنم حتما ببينند. فوق العاده زيبا با محتوي و ساختار شگفت انگيز ساخته شده. داستان فيلم يک داستان چندلايه است که هيچ يک از لايه ها همديگر را تحت تاثير قرار نمي دهند منظورم اين است که اگر از لايه هاي پنهاني فيلمنامه و نکات سمبوليکي که به آنها اشاره مي کند خبر نداشته باشيم همان لايه سطحي فيلم آنقدر ارضا کننده و قدرتمند هست که جزو بهترين فيلم هاي تاريخ سينما دسته بندي شود. اين قدرت زماني که اشارات نبوغ آميز سمبوليک فيلم را درک کنيم اعجاب آورتر مي شود. داستان فيلم زندگينامه يک پسر فلج آمريکايي است. نقشهاي مهم داستان خود پسر(فارست) و معشوقه اش جيني هستند. داستان از لحاظ عاطفي فوق العاده تاثير گذار است و معصوميت و احساسات و درددل هاي صادقانه فارست با عابريني که آشنايي قبلي با هيچ يک از آنها ندارد و داستان فيلم را تشکيل مي دهد ابتکاري فوق العاده است. اين فيلم از آن فيلم هايي است که انسان را همزمان با اشک و لبخند روبرو مي کند. همينطور که مي خندي در حال اشک ريختني و بالعکس. پايان داستان اسرار آميز و در عين حال مشخص و اقوا کنند است. اگرچه بيشتر شبيه يک اسطوره است اما هيچ وقت با شکايت يک بيننده واقع گرا روبرو نمي شود زيرا ساختاري فوق العاده محکم دارد.

اما تمام اينها لايه رويي فيلم است. اين فيلم مطمئنا جزو قويترين سمبوليک هاي تاريخ سينماست. اشاره سمبوليک فيلم به تاريخ آمريکاست. فارست سمبل آمريکاست و فلج بودن ابتداييش نماد استعمار انگليس. جيني او که از کودکي با او آشنا شدند، نماد شعارهاي اصلي اين سرزمينند. نماد آزادي، برابري و برادري. نماد دموکراسي و نماد اتفاقاتي که براي اين تئوريها افتاد. جيني از ابتدا مورد آزار اذيت پدرش قرار مي گرفت نماد نقصي که در تقديس اصول تئوريک آمريکا از ابتدا وجود داشت و حتي پايه گذاران آن نيز از آن مستثني نبودند. با وجود تمام اينها آن دختر فوق العاده معصوم و دوست داشتنيست چيزي در حد يک فرشته. فرياد «بدو فارست بدو» دختر زماني که فارست با مزاحمت روبرو شد باعث شد فارست از قيد بيماري فلج کننده اش که همان استعمار انگليس ست رها شود و ناگهان از يک کودک فلج تبديل به دونده اي قهار شود و مسير رشد و پيشرفت را با چاشني شانس اقبال به همراه توانايي هاي فردي خود از ميان جنگ و تلاش و نبرد و دوستي و دشمني و طوفان حوادث طي کند. خصوصيات رواني فارست اشاره اي انتقاد آميز نيز به خصوصيات مردم آمريکا دارد. اينکه هرچه مي گفتند زود باور و اجرا مي کرد و اينکه شروع به دويدن کرد و خيلي ها دنبالش راه افتادند بدون اينکه مقصد نهاييش را تعيين کرده باشد که اشاره به بي هدفي و ضعف يک آرمان واقعي دارد. در تمام فيلم از نمادهاي آمريکا استفاده شده است تا توجه بيننده به راز دروني فيلم جلب شود اگرچه هيچ اصراري به اين مسئله ندارد. جيني در مسير فيلم همچنان دستخوش ارتباطات مختلف مي شود و حتي تا حد يک فاحشه پيش مي رود اما همچنان همان معصوم دوست داشتني فارست است و هست. او واقعا معصوم دوست داشتنيست زيرا در ذات خود چنين است. پايه هاي تئوريک و شعارهاي اين سرزمين دوست داشتنيند و هيچکس نيز نبايد انتظار داشته باشد که پاک و بي پيرايه در جهان خاکي اجرا شوند اما هستند، وجود دارند و بودنشان مايه حيات و وجود آمريکاست آنگونه که زماني که جيني فارست را ترک مي کند، زندگيش بي هدف و پوچ مي شود و با ديدن او روح به کالبدش بر مي گردد. در انتهاي داستان نيز فرزند فارست را به دنيا مي آورد که سمبل جاودانگي آمريکاست.

اين مقاله به شکل خلاصه، کليت داستان سمبول ها را شرح مي دهد. هريک از عناصر داستان و اشارات هوشمندانه سمبليک آنها مي تواند صفحه ها بحث شود. به هر حال باز هم ديدن اين معجزه سينماي آمريکا را به همه توصيه مي کنم. موفق باشيد.

درد خانه ام (قطعه ادبی1)


تمام خشت هاي خانه ام،

مال زندانهاست.

مال دژخيم ها و دژبان هاست.

تمام فولادها،

مال خنجر ها،

مال شمشيرها و نشترها.

تمام حلقه هاي محبت،

سهم زنجير هاست.

سهم دريوزه ها و جيره گيرهاست.

تمام آسمان،

پهنه فريب ها.

سينماي ترس ها و عن قريب ها.

تمام دسترنج هر درخت،

جاي حلقه هاي دارها.

تمام شيشه هاي روشني،

خانه غبارها.

تمام انتظار

انتظار مرگ انتظارها،

انتظار ننگ بعد روزگارها.

تمام روزها،

روز شوم يک تقدير.

آه ديروزها

روز زشت يک شکنجه، مرگ يک اسير.

تمام خانه ام

تمام اين خرابه، خاک و خل،

خاک سرخ قصه هاي تلخ مردن است.

پرفيوم(Perfume): داستان حسرت انسان


دو سه سال پيش بود که فيلم پرفيوم را ديدم. فیلمی فوق العاده تاثیرگذار از يک فيلمساز اروپايي و نسبتا ناشناس که سرشار از سمبل ها و نمادهاي چند لايه بود. داستاني بسيار عميق پيچيده و قدرتمند داشت و قطعا جزو پنج تا از بهترين فيلم هايي است که در تمام عمرم ديدم. البته شايد اين دلبستگي بيشتر شخصي باشد زيرا موضوع آن مسئله ايست که سالهاست ذهنم را به خود مشغول کرده. مطمئنم موضوع اين فيلم دلمشغولي خيلي از انسان هاي ديگر، خصوصا انسانهايي که از قالب ها و ساختارهاي اجتماعي فاصله گرفتند نيز هست. اميال انسان، سيري ناپذيري، حسرت ها، منع ها، زيبايي هايي که هرگز به جذب آنها موفق نمي شويم، ناکامي ها، شکست ها، رفتن تا لب چشمه ها و تشنه برگشتن ها، اميال فروخورده اي که روح را تکه تکه مي کنند و فرار انسان از تمام اين شکست هاست. پرفيوم فيلمي فراواقع است اما با قالب هاي سورآليستي مانند بوف کور بسيار تفاوت دارد زيرا منشا داستان ناخودآگاه ذهن انسان و خيالبافي هاي دروني نيست. بلکه داستان بيشتر از عناصر فراواقع در جهت ايجاد سمبل هاي مورد نياز خود استفاده مي کند. متاسفانه با يک جستجوي ساده در ميان تحليل هاي فارسي در مورد فيلم که منتشر شده اشتباهات و سطحي نگري هايي در مورد موضوع آن نشان مي دهد که ثابت مي کند لاقل تماشاگران ايراني به درک صحيح از پيام آن دست نيافته اند. که من را مجبور به نوشتن اين مقاله کرد. مضحک ترين و عمومي ترين تحليلي که از اين فيلم منتشر شده اينطور خلاصه مي شود که «اين فيلم در مورد حس بوياييست!». نمي دونم افرادي که اين ديد را داشتند چه لذتي از ديدن اين فيلم بردند چون سطحي ترين بارمعنايي فيلم را درک نکردند.

داستان فيلم در مورد پسريست که حس بويايي بسيار قدرتمندي دارد. اولين بار در نوجواني با عطر يک دختر آشنا مي شود و براي احساس رايحه او مرتکب قتل غير عمد دختر مي شود.

لذت عميقي که هنگام که بوييدن دختر احساس کرده، تبديل به دلمشغولي هميشگيش مي شود: چگونه مي شود تمام اين عطرها را يکجا جمع کرد و هميشه براي خود داشت؟ در عطر سازيهاي پاريس مشغول به کار مي شود و سرانجام پس از چند بار آزمايش و خطا و قتل چند نفر تکنيک مناسب را پيدا مي کند. شروع به قتل زنان و دختران مي کند و از بدن تمام آنها عطر مي گيرد. اين باعث ايجاد وحشت فراوان در جامعه مي شود. به هر حال پس از ساختن عصاره قدرتمندش بالاخره لو مي رود و در حالي که قرار است اعدام شود کمي از آن رايحه معجزه انگيز را ميان جمعيت پخش مي کند. تمام جمعيت منقلب مي شوند و او را خدا مي خوانند و آزادش مي کنند… در آخرين صحنه فيلم او تمام عطر را در يک معبر شلوغ روي خود مي ريزد و جمعيت منقلب شده به سوي او حمله مي کنند و هر يک قطعه اي از بدنش را جدا مي کنند. وقتي جمعيت از دور او کنار مي روند هيچ چيز از او باقي نمانده.

آنچه در مورد فيلم اهميت دارد داستانش نيست بلکه نمادهايي است که در آن به کار رفته. حس بويايي نماد اميال و خواهش هاي دروني انسان و تمايل به جذب تمام عناصري است که اين اميال را تسکين مي دهند. نويسنده با انتخاب اين حس مي خواهد بگويد اميال، شهوات، خواهش هاي دروني و نفسانيات انسان برعکس آنچه خيلي ها تصور مي کنند جسماني نيستند. در واقع جنبه جسماني آنها به راحتي قابل اتفاء و چشم پوشي است. آنچه دنيا را تحت تاثير و ويراني قرار داده تشنگي روح انسان به جذب تمام زيبايي هايي است که در اطراف خود مي بيند. روح و يا روان قدرتمندتر و کشنده تر است زيرا محدود شدني نيست. انسان مانند حيوانات با ارضاي جسم خود در يک روند پيش بيني شده، ارضا نمي شود. روح، نفس يا روان انسان تشنه است. بوها نمادي از زيبايي ها و زشتي ها دنياست. تمام موضوعاتي که روح انسان ها را تحريک مي کند.

قهرمان داستان در يک بازار بسيار بدمنظره و کثيف از مادري متولد مي شود که دکه ماهي فروشي دارد. همينطور که مادر در حال کار است نوزاد متولد مي شود و ميان زباله هاي ماهي هاي بدبو مي افتد. اين زشتي باعث مي شود فرياد گريه او بلند شود و جمعيت از جنايت مادرش باخبر شوند و او را اعدام کنند. داستان بسيار کينه توزانه با تولد ناگزير و ناگريز انسان بر خورد مي کند. گريه کودک را سمبل ورود به دنياي زشت و محدود مي بيند و هر آنکس که باعث رشد و بالندگي او است شايسته مجازات. اين ورود و تولد آغاز تلاش انسان براي فرار از زشتي ها و جذب زيبايي ها و درک تمام آنچه در اطرافش اتفاق مي افتد است. صحنه زيبايي که او در حال حس کردن تمام اتفاقاتي که در اطرافش مي افتد از طريق بوييدن است، است نماد اين تلاش و سوال و کنجکاويست. تمام افرادي که در مراحل رشد و بالندگي او نقش دارند درست زماني که قرار است منفعتي از اين رشد بيابند مي ميرند. اين مجازات آنهاست که به خاطر اميال و منافع شخصي خود موجودي را درگير در دنيايي پر از تلاش و درد و سوال مي کنند. او منفعل و ضعيف نيست. زماني که با زيبايي هاي دنياي خود آشنا مي شود تمام تلاشش را براي جذب آنها به کار مي گيرد. قتل هايي که مرتکب مي شود هرگز باعث نمي شود که داستان در مورد او نتيجه گيري اخلاقي کند و او را تبديل به شخصيتي منفي کند. او همچنان يک قهرمان است. قهرماني که مي خواهد بجنگد و راز کاميابي و پرواز را پيدا کند. او يک معلول است که مي خواهد علت باشد. يک منفعل که مي خواهد فاعل شود. او به دنبال روياهايي مي رود که طبيعت در وجودش قرار داده. پس همانقدر که اين طبيعت گناه کرده او بي گناه است. آخرين و زيباترين دختر فيلم که در صحنه اي رمانتيک در حالي که هيچ مقاومتي نمي کند به قتل مي رسد گويي نماد اين درک است و شايد بتوان پدر او را که قاضي اعظم شهر است، نماد قضاوت کوته نظرانه و احساسي در مورد اميال او دانست. او يک قاتل و کشنده نبود بلکه يک آفريدگار بود. آفريدگاري که انسان ها ناچارند داشته باشند تا تنهايي ناکامي خود را در بي نهايت او پنهان کنند. او حالا ديگر خداست و اين خدا زماني که قرار است به خاطر جنايت هايش اعدام شود، خداوندي خود را با قويترين برهان و فلسفه ممکن به ديگران اثبات مي کند: شما به من نياز داريد زيرا من چيزي را در اختيار دارم که تمام دردها و رنج هاي شما از آن سرچشمه مي گيرد. من نماد تسکين دردهاي شما هستم. من که باشم شما ديگر اين دردها را حس نمي کنيد. شما ديگر ناچار نيستيد با تناقض هاي وجودتان دست و پنجه نرم کنيد. ناچار نيستيد کلاه هاي رنگارنگ بر سروجدان خود بگذاريد و به سوي کامروايي حرکت کنيد. ناچار نيستيد با ناکامي ها و شکست هاي پي در پي خود بجنگيد. من شما را نيافريدم، ولي چيزي در اختيار دارم که ظلم آنکس که شما را آفريد جبران مي کند. شما به هر دليلي که مي خواهيد مرا بپرستيد. من نماد خودفريبي شما هستم. مرا که داشته باشيد روحتان سرکشي نمي کند، لااقل تازماني که ضعيف و ناتوانيد. تا زماني در گله هاي ناتواني دست و پا مي زنيد من خداي شما خواهم بود. داستان در صحنه اي که قهرمانش رايحه را پخش مي کند ناگهان اوج مي گيرد و پيام خود را با صداي بلند و رسا اعلام مي کند. او حالا به تمام آنچه مي خواسته رسيده است. حالا تنها اين رايحه است که جاودانه اش مي کند. او براي اين جاودانگي خود را شهيد مي کند زيرا جاودانگي اولين و آخرين درد بشر است و اگر اين جاودانگي تضمين شود ديگر نيازي به زيستن نخواهد داشت. او يک خداست، يک پيامبر و حالا يک شهيد! رايحه اي که از خود بجا گذاشت اکنون جاودانه است اگر چه اين رايحه خود بهانه هزاران جنگ و ميلياردها کشتار است، بشر براي فرار از تمام اينها به آن پناه مي برد. براي مدهوش شدن، براي خود فريبي و براي بلاهت…

آشنايي با مادر: جذاب و جوان


آشنايي با مادر يک نيويورکي تمام عيار است. جذاب و هيجان انگيز. دنياي تنوع  و درخشندگي که يک تيم دوستي بسيار خوش ترکيب با مزه با آن روبرو مي شوند. سریالی که سه تا جایزه امی دشت کرده اگر چه در نگاه اول شايد عده اي آنرا يک سرگرم کننده و کمدي محض ببينند اما در عمل سرشار از پيامک هاي فلسفه پراگماتيک، نظري، اجتماعي و انسان شناختي است. اگرچه شايد در ابتدا تصور شود «تد» که تنها شخص اول فيلم است و داستان زندگي خود و آشنايي با مادر بچه هايش را براي فرزندان نوجوانش بيان مي کند، محور داستان است، اما پس از دقت در ديالوگها و اتفاق ها متوجه مي شويم که نقش «بارني» دوست تد که تفاوتهاي شخصيتي فراواني با او دارد، کليدي تر و محوري تر است. در واقع داستان مي خواهد پيام خود را از طريق بارني به بيننده منتقل کند و نه از طريق تد. تد بيشتر يک کنش پذير و تماشاگر است در حالي که بارني کنش گريست که در طول خط داستان اتفاقات بنيادين و مهمي در مورد او روي مي دهند. بارني زبان فلسفه داستان است. بارني نماد پوچ گرايي آميخته با سرمايه داري نيويورکي و تشنگي به جذب مهارنشدني تمام درخشندگي ها و جذابيت هاييست که کينه توزانه به سوي آنها هجوم مي برد در حالي که گوهري جذاب و دوست داشتني در وجودش هست. استعداد و اعتماد به نفسي که قسمت زياد از آن براي آسيب زدن به اجتماع گسسته يک مترپوليتن به کار ميرود. پيام هاي روانشناختي که از طريق کنش و واکنش شخصيت هاي داستان منتقل مي شوند فوق العاده عميق و نمادينند. تمام شخصيت ها فوق العاده قابل هضم و دوست داشتنيند. روند رشد معنوي بارني و شکست هايي که به خاطر فلسفه و ديد پوچ گرايانه اش با آنها روبرو مي شود مفهوم اصلي داستان را تشکيل مي دهند. در اين ميان تد يک ابزار مقايسه است. او ديد متفاوت، هدفمندتر و اخلاق گرايانه تري دارد و موفق تر و محبوب تر نيز هست. اگر چه ديگر شخصيت هاي داستان نيز پيام دار و ساخت يافته اند و هر يک به نوبه خود در قسمت هاي مختلف، حرف هاي زيادي براي گفتن دارند. تمايز اين سريال با دوتاي ديگر آن است که جوانپسندتر، دختروپسرپسندتر، مجرد پسندتر و کالج پسندتر است زيرا موضوع و شخصيت هاي آن بيشتر اينچنينند. و البته به دليل تنوع لوکيشن ها، شخصيت ها، جلوه ها و ميهمانان ويژه بيشتري که جالب ترين آنها انريکو ايگلسياس است بدون شک پر هزينه تر از دو سريال ديگر بوده است.

دارما و گريک: شکافهاي شيرين در جامعه آمريکا


دارما و گريک دو سمت يک شکاف در جامعه آمريکا هستند که با يکديگر عميق ترين نوع پيوند را برقرار کرده اند. در واقع داستان مي خواهد آنها را سمبل قوت و قدرت جامعه آمريکا و خانواده هايشان را سمبل نقاط ضعف اين جامعه بيان کنند. شکافي که ميان دو نقطه نظر رايج در جامعه آمريکا وجود دارد منشا بحث هاي فراواني در محافل روشنفکري بوده است. از يک سو اعتقادات روشنفکري و جهان نگر با سرچشمه اروپاي سبز که با سرمايه داري و نمادها و نتايج آن مخالفند. همچنين جامعه دلزده از نظام سياسي و اجتماعي آمريکا که مخالفت هاي خود را در قالب نحله هاي عرفاني و انشعابات فکري مانند هيپ ها و پانک ها و رپ ها و در شکل پست مدرن خود عرفان هاي شرقي مانند بودا و … بيان مي کنند. نمايندگي اين گروه را دارما و خانواده اش به عهده دارند. از سوي ديگر يک خانواده سنتي آمريکا قرار دارند. شاخصه هاي مهمي که تنها و تنها خاص يک خانواده آمريکايي مي تواند باشد: ترکيبي از محافظه کاري انگليسي، سنت گرايي، سرمايه داري، ميهن پرستي، غرور و مذهب آمريکايي، اعتماد به نفس و سبک مغزي کابويي و نظم و انضباط و قالب پذيري اروپايي. نمايندگي اين قشر و گروه در جامعه آمريکا را گرک و خانواده اش به عهده دارند. تنها نقطه ضعفي که در پردازش اين تيم به چشم مي خورد آن است که بر نقش دين و مذهب، مسئله اي که در اين جامعه اهميت فراوان دارد تاکيد نشده است البته شايد به دليل، آن باشد که فيلم آنها را در قالب جامعه نيويورک بررسي مي کند و در اين ابرشهر هر خانواده سنتي مي تواند تا حد زيادي از دين و مذهب فاصله بگيرد.

نمايشنامه سريال اولين برخوردي که با خصوصيات و شکاف هاي اين دو جامعه مي کند برخوردي طنز است که بيشتر حالت تمسخر دارد. اين تمسخر باعث جذابيت فوق العاده و سرگرم کنندگي سريال مي شود و در عين حال به شکلي به پوچ و مسخره بودن تمام شکافهاي اجتماعي دنيا اشاره مي کند. اما نقطه اصلي آن همزيستي عاشقانه زوج داستان که محور اصلي آن را تشکيل مي دهند يعني دارما و گريک است. داستان مي خواهد آنها را در عين حال که نماد همزيستي اقوام و افکار در جامعه آمريکا نشان مي دهد، نماد تمايز و پيشرفت نسل نوي جامعه آمريکا در اين زمينه نيز بداند. دارما و گريک اگر چه جوان و سرشار از هيجانند در برابر اين تفاوت هاي فکري، اعتقادي و دروني واکنشي بسيار منطقي تر نسبت به خانواده هايشان نشان مي دهند و همزيستي موفقي را در کنار يکديگر دارند. از سوي ديگر خانواده هاي آنها نماد اختلاف و شکاف جامعه آمريکا و آسيب هايي که اين شکاف به پيشرفت و بالندگيش وارد مي کند هستند. از اين روست که در نمايشنامه فوق العاده کينه توزانه و تمسخر آميز با آنها برخورد مي شود و از هر فرصتي براي تحقير آنها و پافشاري دگم بر افکارشان استفاده مي کند. مسئله ديگري که بايد به آن اشاره کرد آنست که دارما و خانواده اش در نمايشنامه فرصت بيشتري براي ابزار وجود دارند و البته خصوصيات آنها نيز براي بيننده جذاب تر و تماشايي تر است.

مي توان گفت دارما و گريک دو تمايز مهم با دو سريال ديگر دارد: از تمام آنها اجتماعي تر و سياسي تر است و از تمام آنها «آمريکايي تر» است. اگر چه آنچه بيان مي کند مي تواند در تمام جوامع انساني مصداق داشته باشد.

ريبا: زن اسطوره ای ولی واقعی


يک تراژدي-کمدي-طنز-فلسفي-اجتماعي که محور موضوعي آن «زن» و «خانواده» آمريکايي و جهاني است.

زن: ريبا محور و قهرمان بي چون و چراي داستان است. شخصيتي مستحکم، تحسين برانگيز و قابل پرستش که بهره هوشي در حد يک نابغه دارد و در عين حال از سوي تمام بينندگان کاملا هضم شده و قابل درک است. هيچ ژانگولک بازي و کار عجيب و غريبي انجام نمي دهد و در عين حال از تمام قهرمانان زن هاليوودي که بروس لي را در جيب چپ و رامبو را در جيب راستشان مي گذارند قابل پرستش و ستودني تر است زيرا ريبا واقعا يک «زن قهرمان» و يک «قهرمان زن» است. خداوندگار درک، مديريت، عقل، صبر و عاطفه. با وجود تمام خصوصيات برجسته اش از لحاظ ملاک هاي کمي اجتماع موفق نيست: شغل ثابتي ندارد بر روي تحصيلاتش اصلا در تمام داستان تاکيد نمي شود و در بدترين سن ممکن از سوي همسرش با خيانت و ترک روبرو مي شود در حالي که مسئوليت سه فرزند يک نوه و يک داماد بر روي دوشش سنگيني مي کند. در عين حال بمب روحيه، سمبل مديريت و کوه صبر است. اجتماع و محيط اطرافش ظلم فراواني نسبت به او رواداشته، فرصتهاي بي شماري را که نسبت به شخصيت و استعدادهايش، استحقاقشان را داشته، در اختيار او قرار نداده و ظلمهايي که حقش نبودند به او روا داشته اما او همچنان يک محور و يک الماس درخشان است. او خوب مي داند که با حرف و فرياد و ادعا نمي شود دنيا را عوض کرد. اگر جايگاه اجتماعي او و همسر سابقش را روي کاغذ بنويسيم همسرش فرسنگ ها در موقعيت بالاتري از ديد عموم قرار دارد: يک دندانپزشک خوش تيپ، خوش اندام و موفق در مقابل يک زن خانه دار ميانسال با سه فرزند. اما همانقدر که بيننده او و شخصيت و استعدادهايش را تحسين مي کند، همسر سابقش را تمسخر و طرد مي کن زيرا سمبل يک مرد موفق است به خاطر فرصت هايي  که استحقاقشان را نداشته. ديالوگ هايي که بين اين دو رد و بدل مي شود کاملا نشان از آن دارد که ريبا از لحاظ هوش، استعداد و بلوغ فکري و اجتماعي چند طبقه بالاتر است و … .

خانواده: ساختار يک خانواده چگونه مي تواند در برابر ضرباتي که بر پيکره اش وارد مي شود مقاومت کند؟ پيام هاي روانشناختي و تربيتي به شکلي کاملا ماهرانه و جذاب منتقل مي شوند. پيام هاي خيلي مهم و کليدي در مورد تربيت فرزند و کنش هاي بين زوجها و اعضاي خانواده در قالب ديالوگ ها و کنش هايي که ميان کاراکترهاي مختلف داستان رد وبدل مي شوند به بيننده منتقل مي شوند. فرهنگ زندگي در کنار يکديگر و تحمل تفاوتها، فراموشي گذشته و نگاه به آينده، تحمل آنچه دوست نداريم، تاکيد بر آنچه دوست داريم، تساهل و تسامح، درک يکديگر، احترام به عقايد، شخصيت و علايق يکديگر، روشن فکري و روشن بيني و اميد به آينده و … چيزهايي که يک خانواده ايراني واقعا به آنها نياز دارد.

سه تا سريال: سه تا معجزه بي طرفدار!


حتما با سه تا سريال پنجشنبه ها و جمعه هاي فار30 1 آشنا هستيد. ريبا، دارما و گريک و آشنايي با مادر. اين سه تا سريال کار کمپاني هاي بزرگ فيلمسازي هستند. کمپاني هايي که فيلم هاي سينمايي زيادي را در پروژه هاي خود داشتند که از لحاظ بار مفهومي و قدرت ساختاري اندازه يک قسمت اين سريال ها ارزش نداشتند. البته در ايران حتي در جستجوي پدر هم چند برابر بيننده دارد چه برسد به سفري ديگر اما مطمئنم اگر اين پنج سريال همزمان در يک کشور غربي پخش مي شدند اوضاع کاملا برعکس بود. مسئله جالبي که در مورد اين سه تا سريال وجود دارد نزديکي ساختاري اونهاست که همزمان هم پشت سر هم پخش مي شوند. تمام اونها اگر چه کمدي خوانده مي شوند ولي در واقع طنز هستند. من اسم اونها را «کاريکاتورهاي تلويزيوني» مي کنم. عميقترين زخمهاي اجتماع آمريکا و حتي کره زمين، به ماهرانه ترين شکل ممکن در غالبي سرگرم کننده و مهيج بيان مي شوند. عميق ترين مفاهيم فلسفي و اجتماعي را به ساده ترين و هيجان انگيزترين شکل ممکن به بيننده تزريق مي کنند. مسئله ديگري که در مورد هر سه اينها مشترک است و اين اشتراک خيلي جذاب، جالب و قابل تفسير است، اين است که در تمام آنها هيچ کاراکتر مطلقا منفي وجود ندارد. در واقع سياه و سفيد نيستند کاملا برعکس دو سريال ديگر طول هفته فارسي وان يعني در جستجوي پدر و سفري ديگر که دنيا را به دو بخش خير و شر تقسيم کرده اند که اين دوبخش با خط داستاني کودکانه، ضعيف و پرتناقضي در حال مبارزه با يکدگرند و در يک کليشه آزاردهنده، در نهايت نيز به هر زوري هست خير پيروز مي شود. اين سه تا سريال نماد نفرت از اين تقسيم بندي است که جامعه روشنفکري آمريک ضربات سنگين و کشنده اي را از آن متحمل شده و ديگر از آن نفرت دارد. تمام شخصيت هاي اين داستان ها که ته رنگ هاي منفي و مثبت دارند، در کنار يکديگر با تساهل و تسامح و صلح و صفا زندگي مي کنند و در عين حال بيننده حتي يک لحظه هم احساس خستگي و کمبود هيجان نمي کند اگر چه تمام آنها در صحنه هاي ثابت اتفاق مي افتند و از ديالوگ هاي بين شخصيت ها تشکيل شده اند و هيچ جلوه ويژه و صحنه اکشني ندارند. بدون شک اين سريال ها کارکشته ترين مشاوران فني و علمي و بهترين تيم هاي نويسندگي و کارگرداني را در اختيار داشته اند که اگر چنين نبود هرگز تبديل به چنين آثار نفيس و وزيني نمي شدند.

در هر یک از پستهای بعدی یکی از این سریالها را نقد و بررسی می کنیم.

ما مقصريم يا حکومت ما؟


در ادبيات سياسي خاص و عام ايران يکي از بحث هايي که خيلي مطرح مي شود اين است که ما مردم خوبي داريم که يک حکومت بد بر آنها غالب شده! نمي دانم بعد حوادث يکي دو سال اخير چند نفر هنوز اين اعتقاد را دارند اما من مي خواهم اين اعتقاد را که مطمئنم هنوز خيلي ها از گروهها، دسته ها و طرز فکرهاي مختلف هستند که به اين جمله کليشه اي اعتقاد دارند و آن را تکرار مي کنند کمی نقد کنم.  مي خواهم دو ايراد از اين جمله بگيرم: يکي محتوايي و فارق از موضوع است. يک ايراد بزرگ در ساختار منطقي خود جمله هست که کاملا اشتباه بودنش را ثابت مي کند، بدون اينکه لازم باشد بررسي کنيم در مورد چه کشور و چه اجتماعي بيان شده. و سپس اگر باز هم مقبول نشد سابقه و تاريخ کنش هاي مردم ايران و بافت فرهنگي حاکم در جامعه کنوني ايران را يک بررسي خلاصه مي کنيم تا متوجه شويم اين جمله تا چه حد صحيح است.

1. ايراد محتوايي جمله

اصولا از ديدگاه علم روز جامعه شناسي تکه کردن تک تک ساختارها از سيستم کلي اجتماع و نقد جداگانه آن عملي کودکانه و احساسيست. هر جامعه تشکيل دهنده خودش است. همانطور که تمام سلول هاي بدن از يک ياخته تشکيل شده اند و تمام آنها محتواي ژنتيکي يکسان دارند و در نتيجه قرار گرفتن در محيط هاي رشد متفاوت تفاوت ها در آنها بوجود آمده اند. پس اگر يک انسان مثلا يک نقص ژنتيکي در انگشت شصت پاي خود داشت نمي توانيم تقصير را به گردن سلول هاي شصت پا بگذاريم بلکه مقصر اصلي گنجينه ژنتيکي است که در تمام سلول هاي بدن يکسان هستند. معادل اين گنجينه ژنتيکي در يک جامعه انساني عبارت از فرهنگ، تاريخ، محيط زيست طبيعي و خصوصيات نژادي اعضاي جامعه است.  جدا کردن اقشار و دسته هاي مختلف جامعه مثل آخوند، معلم، حکومت، پزشک، مرد، زن و … و نقد جداگانه آنها و انداختن تقصيرها به گردن آنها اصولا روشي غيرمنطقي و غيرعلمي است.

اقشار مختلف در هر جامعه از بطن خود جامعه برمي خيزند. قانون عرضه و تقاضا نيز در اينجا صدق مي کند. حاکمان ما اعضاي جامعه ما بودند که خصوصياتي داشتند که با ملاک هاي بخش مهمي از اجتماع هماهنگ بوده و به اين ترتيب آرام آرام نخبه و برجسته شده و تبديل به يک عضو متفاوت شده اند. روحانيت تنها در يک جامعه مذهبي قدرت مي گيرد. کشيشان در فنلاند يا نروژ قدرتمند و اثرگذار نيستند چون جوامع اين کشورها مذهب گرا نيستند. در کشور اروپايي سياستمدار بايد خاص، خوش فکر، قدرتمند و از لحاظ اجتماعي و سطح فکر از اقشار نخبه باشد تا بيشتر راي بياورد اما در کشوري مثل ايران بايد عوام زده و عوام فريب، بيسواد، هوچي، خودراي و … باشد. بدون شک افراد زيادي با اين خصوصيات در يک جامعه اروپايي نيز وجود دارند اما توسط جامعه گزينش نمي شوند. اين گزينش فقط در مرحله راي گيري سياسي نيست، بلکه از لحظه تولد فرد آغاز مي شود. از لحظه تولد جامعه اطراف فرد او را براي نقشي که قرار است در آينده به عهده بگيرد، گزينش و آماده مي کند.

2. ايراد محتوايي

کارنامه فرهنگي و اجتماعي مردم ايران ثابت مي کند که بارها و بارها اشتباهات تاريخي خود را تکرار کرده اند. عقل، درايت و آگاهی منشا حرکات اجتماعي و فرهنگي مردم ايران نبوده است. اين در تاريخ معاصر و مدرن ايران بعد از عصر مشروطه که ايرانيان بيشتر نسبت به سرنوشت خود حساس شدند خيلي خوب به چشم مي آيد. همواره اقشارخاصي مانند روحانيت و بازاريان قدرت واقعي را در جامعه ايران داشته اند و با عوام فريبي و بسيج عموم مردم، اميال خود را به سرانجام رسانده اند. ردپاي اين دو گروه اجتماعي در تمام برهه ها و اتفاقات تاريخي اين سرزمين در دوران معاصر به چشم مي خورد. همواره از حقه هاي يکسان براي فريب استفاده کرده اند و همواره هم موفق بوده اند. نهضت مشروطه را آخوندها و بازاريان زماني که احساس کردند مسير حرکت آن به نفعشان نيست به سادگي به بن بست کشاندند و مردم ايران را سالها گرفتار فقر و ديکتاتوري و نکبت کردند و دقيقا در نهضت ملي همين اتفاق افتاد. در انقلاب دهه پنجاه از پرده بيرون آمدند و تبديل به تصاحب کنندگان اصلي جنبش مردم ايران شدند و با هيچ مقاومتي نيز روبرو نشدند. حرف هاي سطح پايين و عوامانه يک ملا خيلي بيشتر از تمام روشنفکران بيدار و ملي گرا براي مردم جذاب بود و او چهره اين جنبش و ديکتاتوري برقرار شده بعد از پيروزي انقلاب شد و دوراني تاريک و نکبت بار از ارتجاع و عقب گرد در تاريخ ايراني آغاز شد که از تمام رقيبان همسايه هايش پيش بود و امروز تمام آنها پشت سرش گذاشتند. هنوز هم حکومت ايران از همان ابزار ها استفاده مي کند و هنوز هم خيلي ساده مي تواند بسيجشان کند.

بياييد قبول کنيم تمام آنچه بر سرمان آمده قصور و اشتباه خودمان بود. اقرار به نقص اولين قدم در رفع آن است…

سه تا ترفند فايرفاکس(با مثالهاي عملي!)


اول: نگه داشتن دکمه کنترل و سپس فشردن دکمه + و – (در کنار دکمه backspace) => زوم مثبت و منفي روي صفحه وب(روي همين صفحه امتحان کنيد تا نوشته ها را درشت تر ببينيد).
دوم: دکمه کنترل+S => ذخيره صفحه وب. اين صفحه را ذخيره کنيد تا ترفندهاش يادتون نره
سوم: دکمه کنترل+D=> بوکمارک کردن صفحه وب(بوکمارک چيست؟). اين وبلاگ را بوکمارک کنيد تا هميشه تا هميشه بهش سر بزنيد.
خيلي خيلي متشکرم. موفق باشيد.

گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسي در غرب(بحث دوم).


اسلام در طول تاريخ خود و نه فقط در دوران معاصر همواره در برابر غرب مسيحي قرار گرفته است. دشمني اسلام و غرب يک دشمني تباري نيست. هردوي آنها مشترکات و تاييدات تباري فراواني دارند. هر دو از دين هاي توحيدي و ابراهيمي هستند. قرآن اشارات فراوان و تحسين کننده اي به حضرت مريم و عيسي دارد. مسيحيان همواره يهوديان را دشمن ژني و رودر روي خود مي دانسته اند. دشمناني که در حساسترين دوره رويش مسيحيت تيرهاي دشمني فراواني نصيب آنان کرده اند و در نهايت نيز قتل عيسي را بر گردن آنها مي نهند. جالب اينجاست که اسلام نيز چنين سرنوشتي داشته است و در نهايت نيز محمد با زهر يک زن يهودي به قتل رسيد. آغاز دشمني اسلام و غرب از حمله به روم(سوريه و ترکيه) آغاز شد و با حمله مسلمانان به فلسطين به اوج خود رسيد. تا زماني که مسلمانان به فلسطين حمله نکرده بودند دشمني بيشتر سياسي و ارضي بود. اما زماني که مسلمانان فلسطين را مورد هدف قرار دادند اين دشمني کاملا تبديل به يک دشمني مذهبي شد. فلسطيني که همواره در طول تاريخ منشا دشمني ها و کينه هاي فراوان بوده است. اما باز هم نمي توان تضاد شديد اسلام وغرب را تنها ناشي از اختلافات ارضي و سياسي دانست. تضاد اسلام و غرب بيشتر محتواييست. دين عيسي بر اساس دعوت معنوي و پرهيز از خشونت بنيان نهاده شد. البته بستر دعوت او بستري بود که اجازه چنين دعوتي را ميداد زيرا سرزمين هاي محل فعاليت او نسبتا متمدن بودند. به هر حال در پايه هاي تئوريک بنيادين خود دين مسيحيت، نظامي گري و جنگ و خشونت کمتر ديده مي شود. و آنچه اتفاق افتاده است بيشتر محصول کشيشان قدرتمند قرن هاي بعدي حکومت روم است. بنيادين نبودن خشونت در دين عيسوي همواره اميد نفي و کاهش آنرا توسط حکومت هاي غربي زنده نگاه مي دارد. اين اميد که آنها از راهکارهاي ديگر نيز در نيل به اهداف خود استفاده کنند. درست است که به هر حال نقاط سياه فراوان در کارنامه آنها ديده مي شود اما بايد توجه کنيم که اين نقاط سياه مقطعي ترو کمرنگ تر هستند.

هرچه هم که روشنفکران مذهبي سعي در توجيه خشونت محتوايي و پايه اي موجود در دين اسلام کنند. باز هم نمي توان آنرا تطهير کرد. زيرا اين خشونت در گوشت و خون و تمام ياخته هايش موجود است و توجيه هرچه هم سوفسطايي باشد باز هم قدرت محدودي دارد. اين خشونت و اجبار از نام اين دين آغاز مي شود: اسلام يعني تسليم شدن. گويي قرار است همه چيز انقلابي باشد. قرآن پايه اسلام و شايد مثبت ترين منبع آن باشد. کتابي که نقشه راه خشونت و جنگ است. آيات قرآن تنها تا آن زماني دعوت به تسامح و مدارا کردند که از قدرت جنگاوري مسلمانان اطمينان نداشتند. پس از آن رهنمودهاي اين کتاب سرشار از خشونت است.

زخمي که مسلمانان هرگز نتوانستند از آن نجات پيدا کنند. توجيهات و تلاشهاي روشنفکران مذهبی، تنها تطهير ظاهر بود. در باطن و محتوا، اسلام همچنان اذهان خودآگاه و ناخودآگاه مسلمانان را با خشونت طلبي و توتاليتريسم انباشته مي کند. خود را حق مطلق ديدن و بي نيازي از پايه منطقي صحيح دين و مفاهيم وحياني که تنها بايد به آنها ايمان آورد بدون آنکه به آنها فکر کرد مفاهيمي است که تمام قرآن را تشکيل مي دهد. برهان هاي قرآن بيشتر جنجال و رجز است تا منطق و دليل. معروف ترين برهان را که بررسي کنيم متوجه مي شويم: «اگر راست مي گوييد آيه اي چون آن بياوريد!» آيا شما مي توانيد مقاله اي مثل اين مقاله بياوريد که در عين حال کپي اين مقاله نباشد؟ آيا شما مي توانيد بدون کپي برداري نقاشي مثل نقاشي فلان نقاش درجه 3 بياوريد؟ آيا مي توانيد شعري همچون شعري سعدي بياوريد. و حالا فرض کنيم آورديد. آيا من نمي توانم هيچ تفاوتي در آن پيدا کنم؟ مني که مي توانم منطقي چنين کودکانه و پرتخطئه بياورم؟

به هر حال روبرويي اسلام و غرب آنجا آغاز شد که اين دو يکديگر را در تضاد شديد محتوايي يافتند. پايه ها و اصول اين دو شباهت و نزديکي فراوان داشته است و اگر تضادها محتوايي نبود مي توانستند همزيستي بسيار موفق و تمام عياري داشته باشند. اسلام ديني کاملا اجتماعي عوام نگر، ذاتا حکومتي و سياسي، نظامي و ايدئولوژيک و برون گرا است. اينهاست که اين دين را در تضاد محتوايي و پايه اي با مسيحيت قرار مي دهد و اين دو را همواره غيرقابل جمع با يکديگر مي کند.

بوکمارک: ابزار وبگردی.


اگه حداقل ماهي يکبار وارد وب مي شيد و نمي دونيد بوکمارک چيه يا چه جوري مي شه بوکمارک کرد حتما اين مقاله را با صبر و حوصله بخونيد مطمئن باشيد خيلي به دردتون مي خوره.

بوکمارک در سيستم firefox و گوگل معادل همان favorite در سيستم  مايکروسافت و اينترنت اکسپلورر هست.

بوکمارک امکاني است که به شما اجازه مي دهد ليستي از آدرس هاي مورد علاقه خود را براي مراجعه بعدي يا اشتراک با ديگران به ساده ترين شکل ممکن ذخيره کرده و در دسترس داشته باشيد. در اين مقاله دو روش براي استفاده از اين امکان را توضيح مي دهم که مي تونيد يکي يا هر دو را به کار ببريد. توصيه من اين است که از هردو اونها استفاده کنيد. 1- استفاده از امکان بوکمارک ها در گوگل و 2- استفاده از امکان بوکمارک ها در فايرفاکس. بوکمارک هاي گوگل و فاير فاکس به شکل اعجاب آوري با يکديگر هماهنگي و قدرت ارتباط دارند و خيلي خوب مي تونند به همديگر منتقل شوند. اين انتقال دو طرفه هست. يعني مي تونيد بوکمارکهاي گوگل را به فاير فاکس و بوکمارک هاي فاير فاکس را به گوگل انتقال دهيد. اين مسئله در مورد فوورايت هاي اينترنت اکسپلور يک طرفه است. يعني مي تونيد فوورايت هاي اينترنت اکسپلورر را به گوگل يا فايرفاکس انتقال بديد ولي نمي شه بوکمارک هاي گوگل را به اينترنت اکسپلورر انتقال داد(البته بايد بدونيد که اين نقطه ضعف گوگل نيست بلکه نقطه ضعف اينترنت اکسپلورر است). و اما تفاوت هاي اين دوتا با هم چيست که بايد از هر دوتاشون استفاده کنيم؟ در انتهاي مقاله شرح مي دهم. در ابتدا روش بوکمارک کردن را در هر دو حالت توضيح مي دهم.

1. بوکمارک کردن در فايرفاکس

فايرفاکس خيلي خوب و منعطف از امکان بوکمارک ها پشتيباني مي کند. براي بوکمارک کردن صفحه اي که در حال مرور کردن اون هستيد مي تونيد از منوي bookmarks گزينه bookmark this page را انتخاب کنيد. يا کليدهاي Ctrl+d را فشار بديد. اگر برروي علامت ستاره اي که کنار آدرس اينترنتي مي بينيد کليک کنيد صفحه بلافاصله بوکمارک ميشه اما نمي تونيد فولدر براش تعيين کنيد و در پوشه اصلي بوکمارک ها ذخيره مي شه.

در پنجره اي که باز مي شه مي تونيد بوکمارک مورد نظرتون را در فولدر اصلي با فشردن کليد ok ذخيره کنيد يا يکي از فولدرهايي که قبلا استفاده کرديد انتخاب کنيد و بعد ok را بزنيد تا در اون فولدر ذخيره بشه. اگر فولدر مورد نظرتون توي اين ليست وجود ندارد دکمه Choose… را انتخاب کنيد تا تمام فولدرها نشان داده شوند.

مي تونيد يکي از اين فولدرها را انتخاب کنيد و اگر بازهم فولدر مورد نظرتون وجود ندارد مي تونيد با کليک بر دکمه new folder و تايپ نام مورد نظرتون اونرا ايجاد کنيد.

سرانجام با فشردن دکمه ok عمل بوکمارک کردن به اتمام مي رسد.

بوکمارک کردن در گوگل

براي بوکمارک کردن در گوگل قبل از هرچيز بايد google toolbar را دانلود و نصب کنيد که علاوه بر بوکمارک کردن امکانات خيلي زياد و عالي ديگري در اختيارتون قرار مي ده. بعد از اون اگه اکانت گوگل يا همون Gmail نداريد ايجاد کنيد و googletoolbar را نصب کنيد. با کليک راست بر روي علامت ستاره اي که در googletoolbar هست و سپس انتخاب يا ايجاد فولد مورد نظر، اون را بوکمارک کنيد.

بايد توجه کنيد که گوگل به جاي کلمه folder، از کلمه lable استفاده مي کند. تمام مراحل بعدي تقريبا شبيه فايرفاکس هست.

تفاوت و مزاياي هر يک از روش ها

گوگل امکان بوکمارک کردن آنلاين را در اختيار قرار ميدهد. به اين ترتيب هر جاي دنيا که باشيد به بوکمارکهاي خودتون که در اکانت جي ميل ذخيره شدند دسترسي داريد. منتها براي دسترسي به بوکمارک ها مجبوريد آنلاين باشيد. فاير فاکس اين مشکل را ندارد. پيشنهاد اينه که در فايرفاکس صفحات را بوکمارک کنيد و هرچند وقت يک بار بوکمارکهاتون را به گوگل انتقال دهيد. اين انتقال خيلي ساده است و به زودي در يک مقاله روش انتقال بوکمارک ها از فايرفاکس به گوگل و بالعکس را شرح مي دهم.

موفق باشيد و فايرفاکسي!

معرفي سايت(1): دانلود موزيک هاي متفاوت ايراني


اگر بخواهيد موزيک هاي شناخته شده ايراني را دانلود کنيد بدون شک سايت هاي زيادي براي دانلود مستقيم و غير مستقيم هستند. آنچه اين سايت را متفاوت مي کند اين است که موزيسين هاي کمتر شناخته شده را که خيلي وقتها کارهاي آنها از لحاظ کلاس بندي جهاني نسبت به شناخته شده ها قويتر هم هستند معرفي کرده و اجازه دانلود مي دهد. اگرچه در نام و محتواي سايت بر سبک راک تاکيد شده اما از تمام سبک ها در اون ديده مي شود و تاکيد سايت بر جدي بودن موسيقي، کلاس و کيفيت قابل قبول و البته معرفي هنرمندان گمنام تر هست. لذت ببريد…

دي ال راک: پايگاه موسيقي راک به خواندن ادامه دهید

داستان نجف آباد: میراث آنها و میراث ما.


حتما نجف آباد را به نام بزرگ مرد حق و حقيقت منتظري مي شناسيد. اما شايد اين داستان را درباره تاسيس شهر نمي دانيد:

در چگونگي نامگذاري شهر نجف آباد گفته اند که در حدود سال 1022 ه ق، شاه عباس اول صفوي پول و جواهرات براي آرامگاه حضرت علي(ع) در نجف اشرف اختصاص داده و تصميم مي گيرد به شهر نجف در عراق بفرستد. در اين هنگام شيخ بهايي از جريان آگاه شده و درمي يابد که خروج پول وجواهر برخلاف مصالح کشوراست و براي جلوگيري از آن تدابيري مي انديشد سپس نزد شاه عباس رفته اظهار مي دارد که ديشب در خواب حضرت علي(ع) را زيارت کردم به من امر فرمودند که نجف را به جواهر شما نياز نيست پول و جواهر را صرف ساختمان شهري به نام نجف آباد در نزديک اصفهان کنيد. اين گفته شيخ بهايي را شاه عباس پذيرفت و دستور ساختمان اين شهر را داد. شهر ايجاد گرديد و نجف آباد خوانده شد.

منبع: شناخت استان اصفهان، افشار ايرج، انتشارات هيرمند، 1378، تهران

شايد حالا باورتون بشه که نه تنها دور خودمان مي چرخيم، بلکه در حال عقب گرد با سرعت صد کيلومتر در ساعتيم. امروز دنيا آباد است ايران ويران(برعکس روزگار صفويه سال پیش)، ملتمان در فقر و جهل دست و پا مي زنند. از غرور و تاريخمان هيچ به ياد نداريم. سردمدارانمان از پست ترين قشر جامعه برخاسته اند. بيکاري، فقر، فحشا، اعتياد و خيلي چيزهاي ديگر که تکرارشان تکرار مکررات هزار باره است، طاعون وار گسترش مي يابند. در چنين اوضاعي صدکيلو صدکيلو طلا به عتبات و … مي فرستيم و ميليارد ميليارد به لبنان و فلسطين و عراق و افغانستان. حاکمان آنروز ما شيخ بهايي و قائم مقام و امير کبير و امام محمد غزالي و خواجه نصير و … بودند و امروز جنتي و احمدي نژاد و احمد خاتمي و فيروزآبادي و يک مشت لات و پات ديگه.  باتلاق جهل کشنده تر از هميشه است. باورکنيد که ما از عصر دانايي قرن ها فاصله داريم فاصله اي که روز به روز بيشتر مي شود.

ياد مرغ طوفان


شاپور بختیاربختيار پرواز کرد. عاشقانه و تنها. ساده و پراز فرياد. فرياد که گرگها خانه را گرفتند. کفتارها زنده زنده مي درند. فرياد که گوسفندها هنوز خوابند. بختيار فرياد تنهايي روشني در برابر جهل بود. فريادي که هنوز در گلو مي ميرد. جهلي که ساده ترين واقعيات را کور و کر است. بختيار هنوز زنده است و هنوز هم تنها. کاوه هم، امير کبير هم، شاملو هم، منتظري هم و هزاران ديگر هم. بختيار هنوز زنده است، گوسفندها هنوز هم خوابند …. .

بیشتر در مورد بختیار:

سایت رسمی دکتر شاپور بختیار

زندگي نامه دکتر بختيار به نقل از ويکي پديا

مصاحبه هاي دکتر بختيار در Youtube

منبع تصوير: ویکی پدیای فارسی

گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسي در غرب


گسترش قارچ وار اسلام در غرب گروهي را نگران کرده که خود پاشنه آشيل دموکراسي هستند. هنوز روشنفکران و روشن بيننان غربي متوجه تهديد جدي رشد اسلام بر دموکراسي و امنيت در غرب و جهان نيستند. آنها دگم طوطي وار بر اصولي از دموکراسي غربي تکيه مي کنند و بر نابودي پايه ها و بستر رشد اين دموکراسي چشم مي بندند. فرانسه هميشه پايگاه فکري دموکراسي غرب بوده و با بيشترين اعتقاد خلوص در ميان کشورهاي غربي آن را به اجرا گذاشته است در حاليکه امروز شديدا تهديد گسترش اسلام را بر گرده نيمه شکسته خود حس مي کند. همانقدر که خود دموکراسي مقدس و لازم است، بستري که بايد در سايه آن رشد کند نيز مقدس و لازم است. تئوريهاي پايه اي اسلام که در کتاب مقدس آن ذکر شذه اند در تضاد شديد با ابتدايي ترين اصول دموکراسي هستند و اکثريت مهاجراني که به خصوص از کشورهاي عربي و ترکيه به اروپا و آمريکا به اروپا مهاجرت مي کنند با اعتقاد کامل به اصولي که در اين کتاب مطرح شده اند به غرب پا مي گذارند. در واقع آنان نه به دنبال آزادي و دموکراسي بلکه به دنبال آسايش و رفاه مادي به غرب مهاجرت مي کنند. افکار آنان دگم و غير قابل اعتماد است و هيچ مميزي در مورد آنها صورت نمي گيرد. غرب بيش از حد در نخوت شکست ناپذيري خود غرق شده است. اين مسلمانان که پيش از اين در محيط هاي زيست پيشين، محدوديت هاي مادي و زيستي مانع از گسترش افکار بنيادگرايانه آنان بود اکنون در بستري مناسب از لحاظ سياسي، اجتماعي و اقتصادي فرصتي ايده آل براي گسترش اين افکار بنيادگرايانه در جامعه اي مي يابند که از اتقاق، جامعه هدف آنان نيز هست. اينجاست که غرب به ناچار خود را با پارادوکس تلخ دموکراسي روبرو مي بيند: در جوامعي که دموکراسي در فرهنگ بوميشان دروني و هضم نشده است، گسترش دموکراسي نابود کننده دموکراسي خواهد بود. پايه هاي فکري اين جوامع بر اساس دموکراسي شکل نگرفته بلکه ناقض شديد ابتدايي ترين اصول دموکراسي است و اين پايه هاي فکري در محيطي دموکراتيک فرصتي بسيار مناسب براي رشد و يارگيري پيدا مي کنند.

نقشه پراکندگی اسلام(رنگ سبز) در قاره اروپا

نقشه پراکندگی اسلام(رنگ سبز) در قاره اروپا

غرب سالها سرچشمه گسترش دموکراسي، تمدن و روشن بيني بوده است. امروز بزرگترين دشمن اين تئوريها در خاکريز غربيهاست و يکي يکي آنها را فتح مي کند. غرب به جاي آنکه پناهگاه قربانيان استبداد باشد، هجوم گاه مستبدان شده است. نظام مميزي مهاجرت در غرب به هيچ وجه هدايت شده نيست. امروز غرب در برابر تصميمي سخت و خطير قرار گرفته است.

بارها تجربه شده است که تساهل و تسامح در برابر تهديد هاي کوچک انسانها را در برابر تهديد هاي بزرگ قرار مي دهد. امروز گسترش اسلام در غرب ديگر تهديد کوچکي نيست… .

اين روباه لوند، رام و زيرک: Mozilla Firefox


سالها با پوتين اينترنت اکسپلور دنياي وب را مي گشتم

تا زماني که

سورتمه Firefox را شناختم.

تفسير:

IE کند و مغرور است مثل ويندوز. دام بي دانه مايکروسافت خيلي ها را جذب توليداتش مي کند اما همان تفاوتي که Google با MSN دارد، Firefox هم با IE دارد. در مسابقه اين دو در تمام فاکتورها، فايرفاکس نسخه به نسخه در حال پيشي گرفتن از IE است. اگر زماني مي شد اين دو را با هم مقايسه کرد، فکر مي کنم مدتي هست که ديگر قابل مقايسه نيستند.

از مزاياي مشخص فايرفاکس نسبت به IE مي شه موارد زير را ذکر کرد:

سرعت بيشتر، هنگ و تپق کمتر.

امنيت بيشتر.

سازگاري کامل با Google.

کاربر پسندي فوق العاده.

مديريت دانلود قدرتمند.

ذخيره بدون دردسر و لوس بازي صفحات وب.

مديريت موفق تر Bookmarkها

باگهاي کمتر

ساده تر و دوست داشتني تر

و…

مهمترين نقطه ضعف firefox که البته در IE شديدترش ديده مي شه افت سرعت ناگهاني و افت هاي گاه و بيگاه است.

راستي فايرفاکس هم تحريممون کرده.

امپراتور بي چون و چراي وب: جناب گوگل


دنياي وب

بي گوگل

خيلي بيشتر از هزاران چيز را

از دست مي دهد.

تفسير:

تمام انتظارات کاربران را پيش از آنکه به فکرشان خطور کند برآورده مي کند و هيچوقت اين سوال را در مورد گوگل نمي پرسيم که: «چرا فلان کار را نکرد». نمي دانم با چند شگرد مي توان يک کمپاني موفق را خلق کرد اما بدون شک گوگل تمام اين شگردها را به خوبي آموزش مي دهد.

اگر مي خواهيد عصاره گوگل را در جام خود داشته باشيد حتما google toolbar را به نرم افزار گشت گذار در اينترنت خود اضافه کنيد اين نرم افزار مجموعه اي از امکانات را در قالبي زيبا و دوست داشتني در اختيارتان قرار مي دهد که به کاربرديترينشون در زير اشاره مي کنم:

1-Search Box

واژه مورد نظر خود را در آن تايپ کنيد بوسيله دکمه کشويي که در سمت راست اين جعبه هست مي توانيد موتورهاي مختلف گوگل براي سرچ ويدوئو، تصوير و … را انتخاب کنيد. در صورتي که مي خواهيد متون وب را سرچ کنيد کافيست دکمه Inter را فشار دهيد.

2-Gmail

وارد شدن سريع به سرويس ميل

3-Bookmarks

امکاني بسيار مفيد. (معادل Favorites در Internet Explorer). مي توانيد ليست سايت هاي مورد علاقه خود را در اين قسمت وارد کنيد. اگر در حال مرور صفحه اي هستيد که علاقه داريد به بوکمارک ها اضافه شود کافيست روي علامت ستاره کليک کنيد. اگر مي خواهيد اين صفحه در يک فولدر قرار داده شود(در گوگل و فايرفاکس واژه Label استفاده مي شود) بايد روي علامت ستاره راست کليک کنيد و برچسب(Label) مورد نظر را انتخاب کنيد.

مي توانيد Favorites خود در اينترنت اکسپلورر يا Bookmarks در فايرفاکس را در اين بوکمارکها کپي(Import) کنيد. طبيعي است که تطبيق پذيري firefox با گوگل بسيار بيشتر است و مي توانيد بوکمارک هاي firefox را درگوگل کپي کنيد. اما مزاياي اين امکان نسبت به ابزار مشابه در مرور گرهاي وب چيست؟ سه مزيت بسيار مهم دارد:

1- در هرجاي دنيا که باشيد با وارد شدن در پروفايل گوگل خود به اين صفحات دسترسي داريد در حالي که در مورد مرورگرها، تنها در يک کامپيوتر به آنها دسترسي داريد.

2- امکان ارتباط قدرتمند با علاقه مندي هاي مرورگرتان را برقرار کنيد.

3-صفحات مورد علاقه خود را در صورت تمايل با ساير کاربران وب به اشتراک بگذاريد.

در صورت علاقه به جزييات بيشتر در مورد اين امکان پيام بگذاريد تا مقاله کامل تري تهيه کنم.

در پایان باید به یک موضوع خیلی مهم دقت کنیم که گوگل اگر چه خیلی قدرتمنده اما نباید نهایت آمال وقدرت تصور بشه. موتور جستجوی گوگل همچنان نقطه ضعف هایی داره. فکر نکنید اگر یک کلمه را جستجو کردید و چیزی پیدا نکردید دیگه در وب وجود نداره. روش های دیگر، کلمات شبیه، یا موتوهای جستجوی مشابه را امتحان کنید اونموقع شما هم حرف من را قبول می کنید.

ا گر عقل هم امامزاده می شد…


منطقه اردستان تا ابتدای دوره صفوی یعنی حدود ده قرن بعد از ورود اسلام، حاکمانی داشته که از بقایای ساسانیان بودند و به دلایل تاریخی این حاکمان برعکس اکثر نقاط ایران حکومت خود را بعد از فتح ایران به دست اعراب حفظ کردند حالا بقیه داستان را به نقل از منبعش بخونید:

عمده ترین واقعه قرن دهم در اردستان را باید حمله قشون صفوی به حساب آورد که منجر به ازمیان برداشتن حکومت هزارساله شاهزادگان ساسانی شد. در آن زمان آخرین حکمران محلی اردستان، امیر اویس که گویا از نوادگان انوشیروان بود، توسط یک سردار صفوی به قتل رسید. مقبره قاتل و مقتول در اردستان قرار دارد . به یک اندازه مورد احترام اهالی محلی است. (منبع راهنمای سفر به استان اصفهان، آکسانا بهشتی، انتشارات روزنه)

خلاصه اینکه دو نفر باهم دشمنند. هیچ نقطه مشترکی هم ندارند. یکی از آنها توسط دیگری کشته می شود و حالا هر دوشون امامزاده شدند !!!