فارست گامپ: داستان آمريکاي معصوم


اگرچه فيلم جديدي نيست و شايد خيلي ها ديده باشند ولي به اونهايي که نديدند توصيه مي کنم حتما ببينند. فوق العاده زيبا با محتوي و ساختار شگفت انگيز ساخته شده. داستان فيلم يک داستان چندلايه است که هيچ يک از لايه ها همديگر را تحت تاثير قرار نمي دهند منظورم اين است که اگر از لايه هاي پنهاني فيلمنامه و نکات سمبوليکي که به آنها اشاره مي کند خبر نداشته باشيم همان لايه سطحي فيلم آنقدر ارضا کننده و قدرتمند هست که جزو بهترين فيلم هاي تاريخ سينما دسته بندي شود. اين قدرت زماني که اشارات نبوغ آميز سمبوليک فيلم را درک کنيم اعجاب آورتر مي شود. داستان فيلم زندگينامه يک پسر فلج آمريکايي است. نقشهاي مهم داستان خود پسر(فارست) و معشوقه اش جيني هستند. داستان از لحاظ عاطفي فوق العاده تاثير گذار است و معصوميت و احساسات و درددل هاي صادقانه فارست با عابريني که آشنايي قبلي با هيچ يک از آنها ندارد و داستان فيلم را تشکيل مي دهد ابتکاري فوق العاده است. اين فيلم از آن فيلم هايي است که انسان را همزمان با اشک و لبخند روبرو مي کند. همينطور که مي خندي در حال اشک ريختني و بالعکس. پايان داستان اسرار آميز و در عين حال مشخص و اقوا کنند است. اگرچه بيشتر شبيه يک اسطوره است اما هيچ وقت با شکايت يک بيننده واقع گرا روبرو نمي شود زيرا ساختاري فوق العاده محکم دارد.

اما تمام اينها لايه رويي فيلم است. اين فيلم مطمئنا جزو قويترين سمبوليک هاي تاريخ سينماست. اشاره سمبوليک فيلم به تاريخ آمريکاست. فارست سمبل آمريکاست و فلج بودن ابتداييش نماد استعمار انگليس. جيني او که از کودکي با او آشنا شدند، نماد شعارهاي اصلي اين سرزمينند. نماد آزادي، برابري و برادري. نماد دموکراسي و نماد اتفاقاتي که براي اين تئوريها افتاد. جيني از ابتدا مورد آزار اذيت پدرش قرار مي گرفت نماد نقصي که در تقديس اصول تئوريک آمريکا از ابتدا وجود داشت و حتي پايه گذاران آن نيز از آن مستثني نبودند. با وجود تمام اينها آن دختر فوق العاده معصوم و دوست داشتنيست چيزي در حد يک فرشته. فرياد «بدو فارست بدو» دختر زماني که فارست با مزاحمت روبرو شد باعث شد فارست از قيد بيماري فلج کننده اش که همان استعمار انگليس ست رها شود و ناگهان از يک کودک فلج تبديل به دونده اي قهار شود و مسير رشد و پيشرفت را با چاشني شانس اقبال به همراه توانايي هاي فردي خود از ميان جنگ و تلاش و نبرد و دوستي و دشمني و طوفان حوادث طي کند. خصوصيات رواني فارست اشاره اي انتقاد آميز نيز به خصوصيات مردم آمريکا دارد. اينکه هرچه مي گفتند زود باور و اجرا مي کرد و اينکه شروع به دويدن کرد و خيلي ها دنبالش راه افتادند بدون اينکه مقصد نهاييش را تعيين کرده باشد که اشاره به بي هدفي و ضعف يک آرمان واقعي دارد. در تمام فيلم از نمادهاي آمريکا استفاده شده است تا توجه بيننده به راز دروني فيلم جلب شود اگرچه هيچ اصراري به اين مسئله ندارد. جيني در مسير فيلم همچنان دستخوش ارتباطات مختلف مي شود و حتي تا حد يک فاحشه پيش مي رود اما همچنان همان معصوم دوست داشتني فارست است و هست. او واقعا معصوم دوست داشتنيست زيرا در ذات خود چنين است. پايه هاي تئوريک و شعارهاي اين سرزمين دوست داشتنيند و هيچکس نيز نبايد انتظار داشته باشد که پاک و بي پيرايه در جهان خاکي اجرا شوند اما هستند، وجود دارند و بودنشان مايه حيات و وجود آمريکاست آنگونه که زماني که جيني فارست را ترک مي کند، زندگيش بي هدف و پوچ مي شود و با ديدن او روح به کالبدش بر مي گردد. در انتهاي داستان نيز فرزند فارست را به دنيا مي آورد که سمبل جاودانگي آمريکاست.

اين مقاله به شکل خلاصه، کليت داستان سمبول ها را شرح مي دهد. هريک از عناصر داستان و اشارات هوشمندانه سمبليک آنها مي تواند صفحه ها بحث شود. به هر حال باز هم ديدن اين معجزه سينماي آمريکا را به همه توصيه مي کنم. موفق باشيد.

پرفيوم(Perfume): داستان حسرت انسان


دو سه سال پيش بود که فيلم پرفيوم را ديدم. فیلمی فوق العاده تاثیرگذار از يک فيلمساز اروپايي و نسبتا ناشناس که سرشار از سمبل ها و نمادهاي چند لايه بود. داستاني بسيار عميق پيچيده و قدرتمند داشت و قطعا جزو پنج تا از بهترين فيلم هايي است که در تمام عمرم ديدم. البته شايد اين دلبستگي بيشتر شخصي باشد زيرا موضوع آن مسئله ايست که سالهاست ذهنم را به خود مشغول کرده. مطمئنم موضوع اين فيلم دلمشغولي خيلي از انسان هاي ديگر، خصوصا انسانهايي که از قالب ها و ساختارهاي اجتماعي فاصله گرفتند نيز هست. اميال انسان، سيري ناپذيري، حسرت ها، منع ها، زيبايي هايي که هرگز به جذب آنها موفق نمي شويم، ناکامي ها، شکست ها، رفتن تا لب چشمه ها و تشنه برگشتن ها، اميال فروخورده اي که روح را تکه تکه مي کنند و فرار انسان از تمام اين شکست هاست. پرفيوم فيلمي فراواقع است اما با قالب هاي سورآليستي مانند بوف کور بسيار تفاوت دارد زيرا منشا داستان ناخودآگاه ذهن انسان و خيالبافي هاي دروني نيست. بلکه داستان بيشتر از عناصر فراواقع در جهت ايجاد سمبل هاي مورد نياز خود استفاده مي کند. متاسفانه با يک جستجوي ساده در ميان تحليل هاي فارسي در مورد فيلم که منتشر شده اشتباهات و سطحي نگري هايي در مورد موضوع آن نشان مي دهد که ثابت مي کند لاقل تماشاگران ايراني به درک صحيح از پيام آن دست نيافته اند. که من را مجبور به نوشتن اين مقاله کرد. مضحک ترين و عمومي ترين تحليلي که از اين فيلم منتشر شده اينطور خلاصه مي شود که «اين فيلم در مورد حس بوياييست!». نمي دونم افرادي که اين ديد را داشتند چه لذتي از ديدن اين فيلم بردند چون سطحي ترين بارمعنايي فيلم را درک نکردند.

داستان فيلم در مورد پسريست که حس بويايي بسيار قدرتمندي دارد. اولين بار در نوجواني با عطر يک دختر آشنا مي شود و براي احساس رايحه او مرتکب قتل غير عمد دختر مي شود.

لذت عميقي که هنگام که بوييدن دختر احساس کرده، تبديل به دلمشغولي هميشگيش مي شود: چگونه مي شود تمام اين عطرها را يکجا جمع کرد و هميشه براي خود داشت؟ در عطر سازيهاي پاريس مشغول به کار مي شود و سرانجام پس از چند بار آزمايش و خطا و قتل چند نفر تکنيک مناسب را پيدا مي کند. شروع به قتل زنان و دختران مي کند و از بدن تمام آنها عطر مي گيرد. اين باعث ايجاد وحشت فراوان در جامعه مي شود. به هر حال پس از ساختن عصاره قدرتمندش بالاخره لو مي رود و در حالي که قرار است اعدام شود کمي از آن رايحه معجزه انگيز را ميان جمعيت پخش مي کند. تمام جمعيت منقلب مي شوند و او را خدا مي خوانند و آزادش مي کنند… در آخرين صحنه فيلم او تمام عطر را در يک معبر شلوغ روي خود مي ريزد و جمعيت منقلب شده به سوي او حمله مي کنند و هر يک قطعه اي از بدنش را جدا مي کنند. وقتي جمعيت از دور او کنار مي روند هيچ چيز از او باقي نمانده.

آنچه در مورد فيلم اهميت دارد داستانش نيست بلکه نمادهايي است که در آن به کار رفته. حس بويايي نماد اميال و خواهش هاي دروني انسان و تمايل به جذب تمام عناصري است که اين اميال را تسکين مي دهند. نويسنده با انتخاب اين حس مي خواهد بگويد اميال، شهوات، خواهش هاي دروني و نفسانيات انسان برعکس آنچه خيلي ها تصور مي کنند جسماني نيستند. در واقع جنبه جسماني آنها به راحتي قابل اتفاء و چشم پوشي است. آنچه دنيا را تحت تاثير و ويراني قرار داده تشنگي روح انسان به جذب تمام زيبايي هايي است که در اطراف خود مي بيند. روح و يا روان قدرتمندتر و کشنده تر است زيرا محدود شدني نيست. انسان مانند حيوانات با ارضاي جسم خود در يک روند پيش بيني شده، ارضا نمي شود. روح، نفس يا روان انسان تشنه است. بوها نمادي از زيبايي ها و زشتي ها دنياست. تمام موضوعاتي که روح انسان ها را تحريک مي کند.

قهرمان داستان در يک بازار بسيار بدمنظره و کثيف از مادري متولد مي شود که دکه ماهي فروشي دارد. همينطور که مادر در حال کار است نوزاد متولد مي شود و ميان زباله هاي ماهي هاي بدبو مي افتد. اين زشتي باعث مي شود فرياد گريه او بلند شود و جمعيت از جنايت مادرش باخبر شوند و او را اعدام کنند. داستان بسيار کينه توزانه با تولد ناگزير و ناگريز انسان بر خورد مي کند. گريه کودک را سمبل ورود به دنياي زشت و محدود مي بيند و هر آنکس که باعث رشد و بالندگي او است شايسته مجازات. اين ورود و تولد آغاز تلاش انسان براي فرار از زشتي ها و جذب زيبايي ها و درک تمام آنچه در اطرافش اتفاق مي افتد است. صحنه زيبايي که او در حال حس کردن تمام اتفاقاتي که در اطرافش مي افتد از طريق بوييدن است، است نماد اين تلاش و سوال و کنجکاويست. تمام افرادي که در مراحل رشد و بالندگي او نقش دارند درست زماني که قرار است منفعتي از اين رشد بيابند مي ميرند. اين مجازات آنهاست که به خاطر اميال و منافع شخصي خود موجودي را درگير در دنيايي پر از تلاش و درد و سوال مي کنند. او منفعل و ضعيف نيست. زماني که با زيبايي هاي دنياي خود آشنا مي شود تمام تلاشش را براي جذب آنها به کار مي گيرد. قتل هايي که مرتکب مي شود هرگز باعث نمي شود که داستان در مورد او نتيجه گيري اخلاقي کند و او را تبديل به شخصيتي منفي کند. او همچنان يک قهرمان است. قهرماني که مي خواهد بجنگد و راز کاميابي و پرواز را پيدا کند. او يک معلول است که مي خواهد علت باشد. يک منفعل که مي خواهد فاعل شود. او به دنبال روياهايي مي رود که طبيعت در وجودش قرار داده. پس همانقدر که اين طبيعت گناه کرده او بي گناه است. آخرين و زيباترين دختر فيلم که در صحنه اي رمانتيک در حالي که هيچ مقاومتي نمي کند به قتل مي رسد گويي نماد اين درک است و شايد بتوان پدر او را که قاضي اعظم شهر است، نماد قضاوت کوته نظرانه و احساسي در مورد اميال او دانست. او يک قاتل و کشنده نبود بلکه يک آفريدگار بود. آفريدگاري که انسان ها ناچارند داشته باشند تا تنهايي ناکامي خود را در بي نهايت او پنهان کنند. او حالا ديگر خداست و اين خدا زماني که قرار است به خاطر جنايت هايش اعدام شود، خداوندي خود را با قويترين برهان و فلسفه ممکن به ديگران اثبات مي کند: شما به من نياز داريد زيرا من چيزي را در اختيار دارم که تمام دردها و رنج هاي شما از آن سرچشمه مي گيرد. من نماد تسکين دردهاي شما هستم. من که باشم شما ديگر اين دردها را حس نمي کنيد. شما ديگر ناچار نيستيد با تناقض هاي وجودتان دست و پنجه نرم کنيد. ناچار نيستيد کلاه هاي رنگارنگ بر سروجدان خود بگذاريد و به سوي کامروايي حرکت کنيد. ناچار نيستيد با ناکامي ها و شکست هاي پي در پي خود بجنگيد. من شما را نيافريدم، ولي چيزي در اختيار دارم که ظلم آنکس که شما را آفريد جبران مي کند. شما به هر دليلي که مي خواهيد مرا بپرستيد. من نماد خودفريبي شما هستم. مرا که داشته باشيد روحتان سرکشي نمي کند، لااقل تازماني که ضعيف و ناتوانيد. تا زماني در گله هاي ناتواني دست و پا مي زنيد من خداي شما خواهم بود. داستان در صحنه اي که قهرمانش رايحه را پخش مي کند ناگهان اوج مي گيرد و پيام خود را با صداي بلند و رسا اعلام مي کند. او حالا به تمام آنچه مي خواسته رسيده است. حالا تنها اين رايحه است که جاودانه اش مي کند. او براي اين جاودانگي خود را شهيد مي کند زيرا جاودانگي اولين و آخرين درد بشر است و اگر اين جاودانگي تضمين شود ديگر نيازي به زيستن نخواهد داشت. او يک خداست، يک پيامبر و حالا يک شهيد! رايحه اي که از خود بجا گذاشت اکنون جاودانه است اگر چه اين رايحه خود بهانه هزاران جنگ و ميلياردها کشتار است، بشر براي فرار از تمام اينها به آن پناه مي برد. براي مدهوش شدن، براي خود فريبي و براي بلاهت…