گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسي در غرب(بحث دوم).


اسلام در طول تاريخ خود و نه فقط در دوران معاصر همواره در برابر غرب مسيحي قرار گرفته است. دشمني اسلام و غرب يک دشمني تباري نيست. هردوي آنها مشترکات و تاييدات تباري فراواني دارند. هر دو از دين هاي توحيدي و ابراهيمي هستند. قرآن اشارات فراوان و تحسين کننده اي به حضرت مريم و عيسي دارد. مسيحيان همواره يهوديان را دشمن ژني و رودر روي خود مي دانسته اند. دشمناني که در حساسترين دوره رويش مسيحيت تيرهاي دشمني فراواني نصيب آنان کرده اند و در نهايت نيز قتل عيسي را بر گردن آنها مي نهند. جالب اينجاست که اسلام نيز چنين سرنوشتي داشته است و در نهايت نيز محمد با زهر يک زن يهودي به قتل رسيد. آغاز دشمني اسلام و غرب از حمله به روم(سوريه و ترکيه) آغاز شد و با حمله مسلمانان به فلسطين به اوج خود رسيد. تا زماني که مسلمانان به فلسطين حمله نکرده بودند دشمني بيشتر سياسي و ارضي بود. اما زماني که مسلمانان فلسطين را مورد هدف قرار دادند اين دشمني کاملا تبديل به يک دشمني مذهبي شد. فلسطيني که همواره در طول تاريخ منشا دشمني ها و کينه هاي فراوان بوده است. اما باز هم نمي توان تضاد شديد اسلام وغرب را تنها ناشي از اختلافات ارضي و سياسي دانست. تضاد اسلام و غرب بيشتر محتواييست. دين عيسي بر اساس دعوت معنوي و پرهيز از خشونت بنيان نهاده شد. البته بستر دعوت او بستري بود که اجازه چنين دعوتي را ميداد زيرا سرزمين هاي محل فعاليت او نسبتا متمدن بودند. به هر حال در پايه هاي تئوريک بنيادين خود دين مسيحيت، نظامي گري و جنگ و خشونت کمتر ديده مي شود. و آنچه اتفاق افتاده است بيشتر محصول کشيشان قدرتمند قرن هاي بعدي حکومت روم است. بنيادين نبودن خشونت در دين عيسوي همواره اميد نفي و کاهش آنرا توسط حکومت هاي غربي زنده نگاه مي دارد. اين اميد که آنها از راهکارهاي ديگر نيز در نيل به اهداف خود استفاده کنند. درست است که به هر حال نقاط سياه فراوان در کارنامه آنها ديده مي شود اما بايد توجه کنيم که اين نقاط سياه مقطعي ترو کمرنگ تر هستند.

هرچه هم که روشنفکران مذهبي سعي در توجيه خشونت محتوايي و پايه اي موجود در دين اسلام کنند. باز هم نمي توان آنرا تطهير کرد. زيرا اين خشونت در گوشت و خون و تمام ياخته هايش موجود است و توجيه هرچه هم سوفسطايي باشد باز هم قدرت محدودي دارد. اين خشونت و اجبار از نام اين دين آغاز مي شود: اسلام يعني تسليم شدن. گويي قرار است همه چيز انقلابي باشد. قرآن پايه اسلام و شايد مثبت ترين منبع آن باشد. کتابي که نقشه راه خشونت و جنگ است. آيات قرآن تنها تا آن زماني دعوت به تسامح و مدارا کردند که از قدرت جنگاوري مسلمانان اطمينان نداشتند. پس از آن رهنمودهاي اين کتاب سرشار از خشونت است.

زخمي که مسلمانان هرگز نتوانستند از آن نجات پيدا کنند. توجيهات و تلاشهاي روشنفکران مذهبی، تنها تطهير ظاهر بود. در باطن و محتوا، اسلام همچنان اذهان خودآگاه و ناخودآگاه مسلمانان را با خشونت طلبي و توتاليتريسم انباشته مي کند. خود را حق مطلق ديدن و بي نيازي از پايه منطقي صحيح دين و مفاهيم وحياني که تنها بايد به آنها ايمان آورد بدون آنکه به آنها فکر کرد مفاهيمي است که تمام قرآن را تشکيل مي دهد. برهان هاي قرآن بيشتر جنجال و رجز است تا منطق و دليل. معروف ترين برهان را که بررسي کنيم متوجه مي شويم: «اگر راست مي گوييد آيه اي چون آن بياوريد!» آيا شما مي توانيد مقاله اي مثل اين مقاله بياوريد که در عين حال کپي اين مقاله نباشد؟ آيا شما مي توانيد بدون کپي برداري نقاشي مثل نقاشي فلان نقاش درجه 3 بياوريد؟ آيا مي توانيد شعري همچون شعري سعدي بياوريد. و حالا فرض کنيم آورديد. آيا من نمي توانم هيچ تفاوتي در آن پيدا کنم؟ مني که مي توانم منطقي چنين کودکانه و پرتخطئه بياورم؟

به هر حال روبرويي اسلام و غرب آنجا آغاز شد که اين دو يکديگر را در تضاد شديد محتوايي يافتند. پايه ها و اصول اين دو شباهت و نزديکي فراوان داشته است و اگر تضادها محتوايي نبود مي توانستند همزيستي بسيار موفق و تمام عياري داشته باشند. اسلام ديني کاملا اجتماعي عوام نگر، ذاتا حکومتي و سياسي، نظامي و ايدئولوژيک و برون گرا است. اينهاست که اين دين را در تضاد محتوايي و پايه اي با مسيحيت قرار مي دهد و اين دو را همواره غيرقابل جمع با يکديگر مي کند.

بیان دیدگاه