گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسی در غرب(3)


تمدن غرب همچنان در خواب خرگوشي به سر مي برد. سرمستي پيروزي. اين سرمستي شکستي بزرگتر را که خود بر خود تحميل مي کند فراموش کرده است. در طول تاريخ مهاجمان فراواني سرزمين هاي غربي را مورد هجمه و غارت قرار دادند: از هون ها و مغول ها و ترک ها و تاتارها گرفته تا اعراب و ايرانيها. اين هجمه ها گاهي با کنده شدن تکه هايي استراتژيک و مهم و تغيير هميشگي ترکيب جمعيتي اين سرزمين ها همراه بوده براي مثال نابودي امپراتوري بيزانس و تغيير کامل ترکيب جمعيتي و تبديل آن به ترکيه امروزي. اما دشمنان قسم خورد تمدن غرب، تمدني که يگانه شهر اميد روشنفکران و آزاد انديشان تمام دنياست، هرگز در قلب خود اينگونه هجوم خاموش و بي سروصداي مهاجمان را حس نکرده بودند و هرگز نيز در برابر چنين هجوم همه جانبه اي اينگونه خاموش و منفعل نبوده است. تاريخ به ما مي گويد که هميشه ابتداي شکست سرمستي پيروزيست. مهاجمان هرگز نتوانسته بودند اينگونه در ترکيب جمعيتي سرزمين هايي مانند آلمان و فرانسه که در قلب اروپا قرار دارند دست اندازي کنند. هرگز نتوانسته بودند با چنين آزادي عملي به چنين عمق استراتژيکي دست پيدا کنند. غربيها همچنان با تئوريهاي ايده آل گرا و خفته خود که با همکاري سرمايه داري زنده نگه داشته مي شوند خود را در برابر چنين هجومي تسکين مي دهند و چشمانشان را در برابر واقعيتي مي بندند که اينچنين روشن و واضح است. خوش بيني آنان وصف ناپذير است و شايد اين نوشته تلنگري باشد بر پيکره خفته آنها. اين حرف ها حرف هاي يک راست گرا، فاشيست و يا محافظه کار مسيحي غربي نيست. اينها حرف هاي يک «بچه مسلمان» است در قلب ايران. بچه مسلماني که زماني که هنوز کلمات را تشخيص نمي داد و در حالي که اشک مي ريخت در گوشش اذان گفتند و از آن روز به بعد مسلمانش ناميدند و هرگز اجازه ندادند هيچ کلام مخالفي از چند کيلومتري او عبور کند. او غريبه است پس بايد حرف هاي او را جدي بگيريد. حرف هاي او حرف هاي يک فاشيست و راست گراي افراطي نيست که قصدش ترويج نفرت دشمني باشد. حرف هاي او حرف هاي يک عاشق آزادي و روشني و دموکراسيست که احساس مي کند اين روشني با تيرگي که او در آن دست و پا مي زند مورد هجمه قرار گرفته است و توده هاي تاريک در حال بلعيدن نقطه هاي روشني هستند که خود را به خواب زده اند.

هيچ تمدني ناگهان بوجود نمي آيد و هيچ تمدني نيز ناگهان نابود نمي شود. ريشه ها و بنيادهاي تمدن ها هميشه زنده اند. دموکراسي و جامعه مدني در يک پروسه کوتاه پنجاه يا صدساله در غرب بوجود نيامده است که اگر اينچنين بود به مانند سرزمين هاي شرقي با وزش هر نسيمي فرو مي افتاد. آنچه عامل نمو و ريشه گرفتن و تمايز امروزي تمدن غربي شده است در گنجينه ژنتيکي آن وجود داشته است اگرچه هميشه غبارهايي سطح آن را مي پوشانده اند. همين مسئله به شکلي ديگر در مورد تمدن ها و اقوام شرقي صدق مي کند. تحجر و توحش ترکي و عربي مسئله اي جديد و امروزي نيست و مطلقا و تقليلا مربوط به دين يا فرهنگ نيز نيست. مسئله ايست که ريشه در تاريخ دارد. آنان فرصت هاي فراواني براي بسط دموکراسي داشته اند که هميشه با شکست روبرو شده است. مسئله بسيار ريشه دارتر آن چيزي است که روشنفکران خوش بين غربي تصور مي کنند: مسئله آن است که با هزاران سال انتخاب طبيعي که بر اساس توحش و خونريزي و غارت و درنده خويي و جنگ دائم با طبيعتي خشن بي رحم صورت گرفته است نمي توان به اين سادگي کنار آمد. مسئله اينجاست که يک دين توتاليتر با چنين اعتماد به نفس بالايي هرگز نمي تواند در کنار خصوصيات تمدن غربي قرار بگيرد. مسئله اينجاست که اسلام، هرچه هم که روشنفکران ديني سعي در تطهير چهره خون آلودش داشته باشند، ديوارهاي بلند يک طرفه اي اطراف تئوريهاي خود کشيده است که اجازه هر نوع برخورد سخت افزار و نرم افزاري را براي حذف رقيبان خود مي دهد. امروز موضع ضعف تکنولوژيک و اجتماعي اسلام مانع از بروز واضح و عريان تئوريهاي متوحش آن شده است اما آيا هميشه اينچنين خواهد ماند؟ با اين وجود و با وجود اين ضعف، با زهم بنيادگريان اسلامي دست از مبارزه سخت افزاري و خشن برنداشته اند و امروز ددمنشانه ترين نمودهاي نفرت، تروريسم و خشونت در دنيا از گروههاي اسلامي بر مي آيد.

تمدن غرب و روشنفکران غربي فرصت کمي براي بيدار شدن دارند. تقابل و رويارويي اين دو قطب مخالف دير يا زود، خواهي يا نخواهي عريان خواهد شد: امروز بيدار شويم که کمي فرصت هست يا فردا که ديگر فرصتي نيست؟ مسئله اين است!

گسترش اسلام: پارادوکس دموکراسي در غرب(بحث دوم).


اسلام در طول تاريخ خود و نه فقط در دوران معاصر همواره در برابر غرب مسيحي قرار گرفته است. دشمني اسلام و غرب يک دشمني تباري نيست. هردوي آنها مشترکات و تاييدات تباري فراواني دارند. هر دو از دين هاي توحيدي و ابراهيمي هستند. قرآن اشارات فراوان و تحسين کننده اي به حضرت مريم و عيسي دارد. مسيحيان همواره يهوديان را دشمن ژني و رودر روي خود مي دانسته اند. دشمناني که در حساسترين دوره رويش مسيحيت تيرهاي دشمني فراواني نصيب آنان کرده اند و در نهايت نيز قتل عيسي را بر گردن آنها مي نهند. جالب اينجاست که اسلام نيز چنين سرنوشتي داشته است و در نهايت نيز محمد با زهر يک زن يهودي به قتل رسيد. آغاز دشمني اسلام و غرب از حمله به روم(سوريه و ترکيه) آغاز شد و با حمله مسلمانان به فلسطين به اوج خود رسيد. تا زماني که مسلمانان به فلسطين حمله نکرده بودند دشمني بيشتر سياسي و ارضي بود. اما زماني که مسلمانان فلسطين را مورد هدف قرار دادند اين دشمني کاملا تبديل به يک دشمني مذهبي شد. فلسطيني که همواره در طول تاريخ منشا دشمني ها و کينه هاي فراوان بوده است. اما باز هم نمي توان تضاد شديد اسلام وغرب را تنها ناشي از اختلافات ارضي و سياسي دانست. تضاد اسلام و غرب بيشتر محتواييست. دين عيسي بر اساس دعوت معنوي و پرهيز از خشونت بنيان نهاده شد. البته بستر دعوت او بستري بود که اجازه چنين دعوتي را ميداد زيرا سرزمين هاي محل فعاليت او نسبتا متمدن بودند. به هر حال در پايه هاي تئوريک بنيادين خود دين مسيحيت، نظامي گري و جنگ و خشونت کمتر ديده مي شود. و آنچه اتفاق افتاده است بيشتر محصول کشيشان قدرتمند قرن هاي بعدي حکومت روم است. بنيادين نبودن خشونت در دين عيسوي همواره اميد نفي و کاهش آنرا توسط حکومت هاي غربي زنده نگاه مي دارد. اين اميد که آنها از راهکارهاي ديگر نيز در نيل به اهداف خود استفاده کنند. درست است که به هر حال نقاط سياه فراوان در کارنامه آنها ديده مي شود اما بايد توجه کنيم که اين نقاط سياه مقطعي ترو کمرنگ تر هستند.

هرچه هم که روشنفکران مذهبي سعي در توجيه خشونت محتوايي و پايه اي موجود در دين اسلام کنند. باز هم نمي توان آنرا تطهير کرد. زيرا اين خشونت در گوشت و خون و تمام ياخته هايش موجود است و توجيه هرچه هم سوفسطايي باشد باز هم قدرت محدودي دارد. اين خشونت و اجبار از نام اين دين آغاز مي شود: اسلام يعني تسليم شدن. گويي قرار است همه چيز انقلابي باشد. قرآن پايه اسلام و شايد مثبت ترين منبع آن باشد. کتابي که نقشه راه خشونت و جنگ است. آيات قرآن تنها تا آن زماني دعوت به تسامح و مدارا کردند که از قدرت جنگاوري مسلمانان اطمينان نداشتند. پس از آن رهنمودهاي اين کتاب سرشار از خشونت است.

زخمي که مسلمانان هرگز نتوانستند از آن نجات پيدا کنند. توجيهات و تلاشهاي روشنفکران مذهبی، تنها تطهير ظاهر بود. در باطن و محتوا، اسلام همچنان اذهان خودآگاه و ناخودآگاه مسلمانان را با خشونت طلبي و توتاليتريسم انباشته مي کند. خود را حق مطلق ديدن و بي نيازي از پايه منطقي صحيح دين و مفاهيم وحياني که تنها بايد به آنها ايمان آورد بدون آنکه به آنها فکر کرد مفاهيمي است که تمام قرآن را تشکيل مي دهد. برهان هاي قرآن بيشتر جنجال و رجز است تا منطق و دليل. معروف ترين برهان را که بررسي کنيم متوجه مي شويم: «اگر راست مي گوييد آيه اي چون آن بياوريد!» آيا شما مي توانيد مقاله اي مثل اين مقاله بياوريد که در عين حال کپي اين مقاله نباشد؟ آيا شما مي توانيد بدون کپي برداري نقاشي مثل نقاشي فلان نقاش درجه 3 بياوريد؟ آيا مي توانيد شعري همچون شعري سعدي بياوريد. و حالا فرض کنيم آورديد. آيا من نمي توانم هيچ تفاوتي در آن پيدا کنم؟ مني که مي توانم منطقي چنين کودکانه و پرتخطئه بياورم؟

به هر حال روبرويي اسلام و غرب آنجا آغاز شد که اين دو يکديگر را در تضاد شديد محتوايي يافتند. پايه ها و اصول اين دو شباهت و نزديکي فراوان داشته است و اگر تضادها محتوايي نبود مي توانستند همزيستي بسيار موفق و تمام عياري داشته باشند. اسلام ديني کاملا اجتماعي عوام نگر، ذاتا حکومتي و سياسي، نظامي و ايدئولوژيک و برون گرا است. اينهاست که اين دين را در تضاد محتوايي و پايه اي با مسيحيت قرار مي دهد و اين دو را همواره غيرقابل جمع با يکديگر مي کند.