مرثيه اي براي کودک پير


کودک بيدار شد. با چشمهاي وق زده و مردمک هاي گشاد. گريه کرد، اشک ريخت، درد بدي داشت، ميلي شديد حس مي کرد، ولي ديگر هيچ پستانک دروغي درد عميقش را تسکين نمي داد. غول ها يکي يکي شکستند. تمام معجزه ها از پستانکش هم دروغ تر بودند، تمام بت ها، تمام کلاه ها بر سر او بودند. کودک از تمام لفافه ها و لباس ها، بر جسم و روح، همان ها که خفه اش کرده بودند، همان ها که جا را برايش تنگتر از چشم دروغ کرده بودند، کودک از تمامشان نفرت داشت. ولي ديگر دير شده بود: اکتشاف کودک از ميان ابرها سالها طول کشيده بود: حالا ديگر استخوانهايش کودک نبودند. کودک درد شديدي داشت: زشت ترين خيانت دنيا را زيباترين بت هاي پيرامونش به او کرده بودند. انگار دوبار باید به خواب رفت. کودک دوباره چشمهایش را بست و دوباره به خواب شیرین اسطوره ها و بت های پوسیده اش نزول کرد…

بیان دیدگاه