ديوار (حرفهاي مجنوني با خودش)


تمام پيچيدگيهاي دنيا زماني شروع مي شوند که تلاش مي کنند به چيزي که وجود دارد، فلسفه اي که وجود ندارد را بچسبانند. از قديم هم گفته اند دروغ دروغ مي آورد. زماني که مجبور شويم خودمان را فريب بدهيم همينطور پشت سر هم: دروغ اول را که باور کردي بايد تا آخرش بروي. خود فريبي هاي متوالي به خودفراموشي ختم مي شوند، به مسخ شدن، به خالي شدن از درون و پر شدن از بيرون. به خودت اعتماد کن. حتي همين خود تحليل رفته، همين خود فراموش شده، رجوع کن به دروني ترين رشته هاي آگاهي: آنوقت است که مي فهمي البته نه يکباره، آرام آرام: زماني که خودت قضاوت مي کني، خودت کاشف مي شوي، خودت جستجوگر و خودت خدا، به يک باره تمام خشت هايي که از کودکي با ملاط دروغ در ذهنت روي هم چيدند فرو مي ريزند. ديوار را شکستي، همان ديوار قديمي، ديوار آگاهي، ديوار آزادي، ديوار رهايي، ديوار تو، ديوار من، ديوار «خود». انگار که ناگهان از قالبي سفت و سنگين که تمام ذهن و جسمت را اشغال کرده رها مي شوي همان مي شوي که هستي. همان کودک آگاه، همان حيوان آزاد خدا.

بیان دیدگاه